مادرانه ها (قسمت دوم)

6.چیزی که این روزا دور و برمون زیاد میبینیم حمایت و توجه بی حد و افراطی والدین نسبت به بچه هاست.شاید دلیلش این باشه که ما مادرای ده شصتی خودمون این توجه و حمایت همه جانبه رو ندیدیم و حالا یه جورایی درصدد جبران هستیم.چند روز پیش با یه معلم غیر انتفاعی مقطع دبستان صحبت میکردم.ایشون میگفت واقعا شرایط جوری شده که ما جرات نمیکنیم به بچه بگیم بالا چشت ابروعه! سریع والدین سر کوچکترین چیز لشکرکشی میکنن میان مدرسه دعوا.تو کانال هایی که میخونم هم چند مورد بوده که مثلا معلمه یه چیزی به بچه گفته مادره سریع پاشه رفته دعوا که مثلا حق بچه اش پایمال نشه.ممبرام از اونور همه زیرش رو دادن بالا که آفرین! و معلمه رو فحش کش کردند! واقعا اینهمه حق به جانب بودن و طلبکاری از کجا میاد؟ اینکه ما نزاریم آب تو دل بچه تکون بخوره محبت بهش نیست.خیانته.آیا در آینده هم این بچه میتونه در نبود والدین از پس خودش بربیاد؟ نخیر! در واقع در بزرگسالی هم تحمل کوچکترین شکست و ناملایمتی رو نخواهد داشت و همه باید دربست در خدمتش باشن.کاش از یه سنی به بعد دیگه بزاریم بچه ها خودشون با مشکلاتشون روبرو شن و براشون راه حل پیدا کنند و بفهمن قرار نیست دنیا همیشه بروفق مرادشون باشه.

7.چند وقت پیش بعد مدت ها نهال رفت رو ترازو و فهمیدم اضافه وزن داره.چون قدش نسبت به بچه های هم سن خودش کمی بلندتره ظاهرا خیلی مشخص نیست.ولی خب این مشکلیه که من خودم هم داشتم و واقعا نگرانی بزرگی برام هست.تا حدی هم میدونم دلیلش از کجاست.اینکه دوتا عادت بد داره.یکی اینکه چون ذاتا بچه عجولی هست غذا رو خیلی سریع میخوره و اینجوری باید غذای بیشتری بخوره تا مغز فرمان سیری رو بده.دومی هم عادتِ بدِ غذاخوردن در هنگام تماشای فیلم و تلوزیون هست.تحرکش هم زیاده و از اونور اشتهاش هم.ولی چون تو سن رشد هست نمیشه خیلی جلوش ایستاد.حالا این هفته میخوام برم پیش متخصص تغذیه صحبت کنیم.از اونور نگران آسیب روحی احتمالی از زیاد پرداختن به این موضوع هستم.اینکه از الان تو این فکرا بیافته و نسبت به خودش احساس خوبی نداشته باشه و موقع غذاخوردن عذاب وجدان بگیره🤦‍♀️😕

8.چند روز پیش تولد نبات بود و در ساده ترین حالت ممکن برگزار شد.بدون تم تولد و لباس پرنسسی و دی جی و عکاس و کادوهای آنچنانی.کادوهاش یه دونه دامن بود (چون میدونستم عشق دامنه)، یه کیف میکی موس کوچولو، یه ست آهنربا و یک تک شاخ نرمالوی بامزه و این بچه با تک تک اینها ذوق کرد و خوشحال بود.میخوام بگم بچه ها مثل ما بزرگترها در بند مادیات و ظواهر و چشم و هم چشمی نیستند.این ما هستیم که این توقعات رو در اونها ایجاد میکنیم و بهش پروبال میدیم.بارها دیدم بچه هایی که انقد اسباب بازی و چیزای رنگ و وارنگ دارند که دیگه هیچی خوشحالشون نمیکنه.در واقع باید میلیونی خرج کنی تا خوشحال بشن! بچه ها فقط یه فضای امن و آروم میخوان.کلی براش خرج کنی ولی محیط پر از تنش و دعوا و اختلاف باشه بی فایده است.

9.یه گروهی از طرف مدرسه ایجاد شده با عنوان فرشتگان سحرخیز.کارکردش هم اینه بچه هایی که برای نماز صبح بیدار میشن تو این گروه با ویس حضورشون رو اعلام میکنن.هیچ اجباری در کار نیست و اصلا چک نمیشه کی فرستاد و کی نفرستاد.خیلی ها هم ویس نمیفرستند.منتها هر ماه یا دو ماه یکبار جایزه یا برنامه یا اردویی برای بچه هایی که اعلام حضور کردند در نظر گرفته میشه.بنظرم ایده خوبی هست برای تشویق بچه ها به خواندن نماز صبح.گاهی که ویس ها رو باز میکنن بچه ها، اول صبح صدای سلام صبح به خیر یه عالمه بچه خواب آلود تو خونمون می پیچه (:

10.در حال حاضر دخترا جز مدرسه هیچ کلاس اضافه ای نمیرند.یعنی وقت نمیشه.یا شایدم ما پدرومادر تنبل و بی خیالی هستیم.کلاس هایی مثل زبان ورزش موسیقی هنر.از شما چه پنهون وقتی میبینم و میشنوم ملت چقد بچه هاشون رو این کلاس و اون کلاس میبرن ناخودآگاه استرس میگیرم.ولی واقعا خداقوت میگم بهشون.اینکه وسط اینهمه بدو بدوهای زندگی علاوه بر گرفتاری درس و مدرسه باز هزینه کنی و بچه رو هفته ای ده بار ببری و بیاری و باهاش کار کنی، کار بسیار سختیه...

۵ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰
Reyhane R

مادرانه ها (قسمت اول)

مدت ها بود  تصمیم به نوشتن داشتم و امروز بالاخره عملی شد.یادمه اون اوایل که تو وبلاگ از بچه ها مینوشتم نبات ۲ساله و نهال ۴ساله بود و از شیرین کاری هاشون مینوشتم.الان نبات ۹ساله شده و نهال ۱۱ ساله.خیلی چیزها تغییر کرده و دغدغه ها و چالش هامون از این رو به اون رو شده.با این حال دوست داشتم بعضی چیزها رو اینجا بنویسم و به اشتراک بذارم.


1.در حالی که نصف بیشتر بچه های اطرافشون گوشی و موبایل شخصی دارند بچه های ما هنوز ندارند.تنها یک لپتاپ هست برای فیلم دیدن و بازی که در دسترس همه هست و گاهی تحت نظارت به نت گوشی من وصل میشن.برای ارتباط با دوستان و گروه ها و کارهای مدرسه هم گوشی من در دسترس شون هست.راستش ایده من و میم اینه که این کار هرچی دیرتر انجام بشه بهتره.ترجیح من اینه بچه الان که تو سن رشد و یادگیری هست وقتش رو به جای گذروندن تو گوشی و فضای مجازی تو دنیای واقعی بگذرونه و بازی و حرکت کنه و کتاب بخونه و معاشرت کنه‌.خودشون هم خیلی اصراری ندارند و گاهی که بچه ای رو میبینند که گوشی داره، یادشون می افته و درخواست میکنند و میشنوند که قانون خانواده ما اینه و فعلا باید صبر کنید.ولی از شما چه پنهون گاهی فک میکنم نکنه بعدها احساس عقب ماندگی داشته باشند از بچه های دیگه و احساس خوبی به این عدم دسترسی آزاد نداشته باشند؟


2.نبات برخلاف نهال عاشق زیورآلات و آویزون کردن زلم زیمبو به خودشه.این وسط یه دونه رینگ بنفش داره که دوستش بهش هدیه داده و این شبانه روز تو دستش هست! چندباری نهال شاکی شده که اینو در بیار دستت هوایی بخوره.زیرش میکروبا لونه کردند و اونم نشنیده میگیره.چند روز پیش نهال یواشکی بهم گفت مامان من بعضی شبا بیدار میمونم.خواب که رفت یواشکی رینگش رو درمیارم و میزارم زیر بالشتش.صبح که بیدار میشه فک میکنه از دستش دراومده و دوباره میپوشه.اینجوری دستشم هوا میخوره تا صبح🤦‍♀️😅


3.کار خوبی که مدرسه شون انجام میده اینه که برای هر پیشرفت و کار خوبی بهشون چک امتیاز میدند و میتونن جمع کنند و متناسب با مبلغش از کمد جایزه ها، جایزه بردارند.یادمه یه بار اینو نوشتم و یکی اومد گفت این کار غلطه و بچه ها شرطی میشند.بنظر من شیوه درست و کارسازی هست و بچه یادمیگیره برای بدست آوردن چیزی که میخواد تلاش کنه.خلاصه اینا از اول سال یه عالمه چک جمع کردند و یه روز اومدن همه رو گذاشتند رو هم داخل یه کیف چرمی کوچیک و بعد اون کیف چرمی گم شد! هرچی هم گشتیم پیدا نشد.خداییش من خیلی ناراحت شدم که نتیجه زحماتشون به باد رفت.خودشون هم یه مقدار ناراحت شدند و تموم شد.قرار شد فرداش تو مدرسه هم پرس و جو کنن.ظهر که نشستند تو ماشین گفتم چی شد.فرمودند هیچی پیدا نشد.بی خیال مامان! مهم نیست.دوباره جمع میکنیم! حالا من یاد بچگی خودم افتادم که اگه همچین اتفاقی برام می افتاد تا سه روز گریه میکردم.ولی اینا ریلکس! یعنی کلا نسبت به نسل ما که خیلی استرسی بودیم بچه های این نسل راحت تر همه چیز رو میپذیرند و کنار میان.البته خوشبختانه چند روز پیش کیف چرمی زیر صندلی ماشین پیدا شد و مادری از نگرانی درآمد (:


4.تو مدرسه به صورت دوره ای بچه های کلاس پنجم و ششم مسئول انتظامات میشن و یه کلاه سبز بهشون میدند و به مدت یک هفته باید یه سری کارها رو انجام بدند.مثلا صف ها رو مرتب کنن و مراقب بچه های کوچیکتر باشن که کار خطرناکی تو حیاط انجام ندند و به موقع بیان بیرون و برن داخل و خلاصه یه جورایی پلیس مدرسه حساب میشن.نهال هم این هفته کلاه سبز بود.دیروز داشتم تو آشپزخونه ازش میپرسیدم.اونم راه میرفت و جواب میداد.این وسط نبات هی می اومد و یه لگدی بهش میزد و فرار میکرد.اینم یه چندبار محل نذاشت ولی دیگه عصبانی شد و گفت بدبخت! دوبار تا حالا اسمتو نوشتم و فردا میبرم میدم به خانوم😏 نبات وا رفت که چرا؟ میگه دیروز داشتی با فلانی خانوم و فلانی خانوم (دوستاش) تو پله ها میدویدی! یه بار هم صبح دیر اومدی مدرسه! (حالا جفتشون صبح با هم میرسن) نبات اشکش دراومد و با ناراحتی گفت خیلی نامردیه.تو میخوای مشکلات خونه رو با مسائل مدرسه قاطی کنی و اینجوری ازم انتقام بگیری😩 آخرش راضی شد یه فرصت دوباره بهش بده😅


5.نهال بچه مهربونیه و از اول سال کمک میکرد به همکلاسی هاش و همواره از این بابت تشویقش کردم که خوبی و مهربونی مثل یک زنجیره می مونه.وقتی به دیگران کمک میکنی مطمئن باش یه جای دیگه به خودت برمیگرده.مثلا وقتی کسی تو گروه سوالی میپرسه یا میگه از فلان صفحه عکس بفرستید و کسی داوطلب نمیشه من یا نهال میفرستیم.ولی کم کم جوری شد که مثلا بچه هه غایب بوده یا تو مدرسه نمینوشته و میرسیده خونه تو پی وی (تو گروه هم نه) پیام میداده که فلانی هرچی امروز معلم کار کرده رو برا من بفرست! اینجا مجبور شدم دوباره بهش یادآوری کنم  که خوبی هم حد و مرز داره.اگه جایی میبینی طرف به خاطر راحتی و عافیت طلبی خودش داره تو رو میندازه به زحمت لازم نیست دیگه به اون کار ادامه بدی...

۳ نظر موافقین ۸ مخالفین ۰
Reyhane R

بلبل طبعم کنون گشته ز تنهایی خموش...

امروز، ساعت ۷صبح، دمای هوا سه درجه سانتیگراد بود.پایین ترین دمایی که تو پاییز امسال تجربه کردیم و واقعا هم سرد بود.از اون روزها که شیشه ها در اثر نفس کشیدن هامون بخار میگیرند...

'***

خلوت گزین شدم و حوصله حرف زدن ندارم.در واقع گوش دادن خالی رو ترجیح میدم.از این رو پادکست و کتاب صوتی گوش میکنم موقع انجام دادن کار و موقع تنهایی.دوتا پادکستی که این روزها از برنامه کست باکس گوش دادم یکی "هم زن" بود.هم زن در واقع یه صحبت خودمونی است پیرامون موضوعات مختلف.انگار سه تا دوست نشستن دارن با هم صحبت میکنن و تو هم گوش میکنی.دیگری هم "رادیو مرز" که مدت هاست گوش میکنم.اول هر اپیزود گفته میشه اینجا با کسانی صحبت میکنیم که به دلیل یه تجربه یا یه اتفاق از دیگران جدا افتادند و احساس فاصله میکنن.موضوعاتش هم خیلی متنوعه و میتونید هرکدوم که تو ذهنتون راجع بهش سوال هست رو گوش بدید.در واقع به جای اینکه در مورد یه موضوعی صحبت بشه خود آدم ها مستقیم میان از تجربیاتشون میگن...

***

خوابیدن برام سخت شده از این جهت که دیگه کم کم فقط باید به پهلو بخوابم.این برای منی که عادت به شکم خوابیدن و به پشت خوابیدن داشتم خیلی آزار دهنده است/:

***

هرچیز یا هرکسی که حس منفی و بد و ناکافی بودن (تو فضای مجازی) بهم میده رو حذف میکنم.به همین راحتی! میدونم که این فقط پاک کردن صورت مسئله است.ولی الان در حال حاضر بهترین راه حله.

موافقین ۹ مخالفین ۰
Reyhane R

پلکی بزن و صبح بخیرِ غزلم باش!

راس ساعت ۷ونیم بعد رسوندن بچه ها رفتم فروشگاه لوازم التحریر بزرگی که همون نزدیکی ها بود و شروع به گشت و گذار کردم.نیتم این بود برای دوتا فسقل بچه ای که امشب قراره بریم تولدشون هدیه بخرم.فروشگاه هی خالی و پر میشد و آدمها می اومدند و میرفتند ولی من همچنان اونجا بودم.اکثرا هم بچه مدرسه ای بودند که با پدر یا مادرشون قبل رفتن به مدرسه اومده بودند خرید.اقای فروشنده احتمالا با خودش فک کرده چه خبره اینهمه میگردی خانوم.یه چیز بردار بیا دیگه! چندتا چیز رو انتخاب کردم و با توجه به قیمتشون تصمیم گرفتم.کاغذ کادو گرفتم و ۸ اومدم بیرون.همراه با یه غم مِلو و احساس ناخوشایند و هجوم فکر و خیال!

چرا؟ چون دلم میخواست چیزهای بهتری بگیرم...

راستش چند ماهه وضعیت همینه و معلوم نیست کی درست میشه.همین وضعیت که باید مدام حساب کتاب کنی و مواظب باشی.با خودم فک کردم دو ماه دیگه میخوای چیکار کنی؟ شیش ماه دیگه؟ یکسال دیگه؟ و بعد ذهنم رفت سمت مسائل مهم تر! آیا اصلا این کار و تصمیم مون درست بود؟ اگه محصول فروش بره و بخواییم سرمایه گذاری کنیم هزینه های جاری مون چی میشه؟ با این حقوق های کم که دو هفته نشده ته میکشن حتما باز باید بریم تو فاز صرفه جویی و احتیاط تا ماه بعد!

رسیدم خونه.نشخوارهای ذهنی همچنان ادامه داشت.ولی بین همه این صداها یه صدایی میگفت فک نمیکنی داری ناشکری میکنی و زیادی شلوغش کردی؟ همین الان رو دریاب جانم.تا اون موقع یه چیزی میشه بالاخره.خدا بزرگه.درسته! همین صدا رو سفت میچسبم.من آدم ناامید شدن نیستم (:

موافقین ۱۲ مخالفین ۰
Reyhane R

اندر دل من درون و بیرون همه اوست...

مثلا قرار بود بیام زود به زود بنویسم و چراغ اینجا روشن بمونه اما، سلام بعد از حدود دوماه وقفه (: دو ماه و خورده ای که برای من خیلی طولانی و کشدار گذشت.همراه با چالش های مختلف پیرامون سلامتی خودم و بچه جان و جنسیت نامبرده و اینکه بالاخره چی میشه... تا اینکه دیروز سونوی آنومالی انجام شد و همه چیز خوب بود خداروشکر و نی نی جانمون هم دخمل شد! بعله ^_^ الان واقعا احساس آرامش میکنم از اینکه تکلیف روشن شد و خداروشکر بچه سالم بود و امیدوارم از اینجا به بعد هم با سلامتی طی بشه و اینکه حس میکنم این دو سه ماه گذشته رو زیادی به خودم سخت گرفتم و خودمو اذیت کردم.میخوام از این به بعد بیشتر به کارای شخصی و مورد علاقه بپردازم و یه جورایی از دل خودم دربیارم (:

راستی تکون های بچه جان را یک هفته ای هست حس میکنم و از این بابت جهانم چند درجه زیباتر شده...توصیفش سخته...مثل شنا کردن یه بچه ماهی کوچولو که زیر پوستت بالا و پایین میشه و ووول میخوره و شیطنت میکنه...

پ.ن 1: ممنون از دوستانی که این مدت به یاد من بودید و ببخشید که دیر آمدم.کانالمم همچنان هست.اگر میشناسمتون و دوست داشتید، بگید لینک بدم.

پ.ن 2: آرامش عزیز، نگرانتم.دلم آشوب شد پست آخرت رو دیدم.اگه میشه یه خبری بده از حال و احوالت.

۸ نظر موافقین ۷ مخالفین ۰
Reyhane R

من ریخته ام در رگ تو شیره ی جان...

پاییز امسال و مهرماه برام یه جور خاص و متفاوت شروع شد.بخوام با جزئیات بگم، همه چی از صبح همان روزی شروع شد که قرار بود بریم کربلا.صبح خیلی زود وقتی همه خواب بودند دوخط پررنگ بیبی چک رو دیدم! انگار که نوری به قلبم تابیده شده باشه.بعد مردد شدیم که چه کنیم.سفر رو بریم یا نه.دلمون هوایی شده بود و در نهایت تصمیم گرفتیم بریم.اونجا با همه سختی هایی که داشتم نمیدونم چرا ولی دلم قرص بود اتفاقی نمی افته و جاش امنه.برگشتیم و مشکل خاصی پیش نیومد خداروشکر.بخاطر تجربه ناخوشایندی که سالها پیش داشتم این دفعه تصمیم گرفتم تا جایی که میشه صبر کنیم.دقیقا تا دیروز که بعد گذراندن یه روز پر استرس تونستم برای شب نوبت بگیرم.حدود سه ساعتی تو مطب دکتر منتظر بودم و اونقد حالم بد بود که هر آن فک میکردم الانه پس بیافتم.ولی خب آخرش ختم شد به دیدن تودلی و شنیدن اینکه قلب کوچیکش تشکیل شده و داره تند و تند میزنه...

۱۷ نظر موافقین ۱۸ مخالفین ۰
Reyhane R

بوی ماه مهر ^_^

امسال یه سری اتفاق افتاد که دیگه خیلی تو حال و هوای مدرسه و شروع پاییز نبودیم.امروز که بالاخره فرصتی پیش اومد و نشستیم وسایلشون رو مرتب کردیم و آماده سازی، گفتم بیام و از حال و هوای این روزها بنویسم.برای من هنوز هم اون ذوق و شوق و حس غریبی که نمیدونی خوشحالی یا ناراحت و فک میکنی آه! بچه بالاخره داره ازت جدا میشه و اولین قدم هاش رو تو زندگی برای مستقل شدن برمیداره، وجود داره.ولی الان دیگه دُزش خیلی کم شده و انگار کم کم عادی میشه همه چی.یا تو باهاش کنار میای دیگه.بچه ها هم میپذیرند و کم کم می افتند رو روال.ولی دیدن مستقل شدن بچه ها خیلی لذت بخشه تو هر سنی که باشن...

***

صحبت این بود که کلاس سوم چه جوریه.نبات سوال میپرسید و نهال هم که اینجور مواقع حس بزرگتری و خود خفن پنداری بهش دست میده فوری میگفت اوووه! بدبخت شدی! کلاس سوم دیگه بچه بازی نیست! باید بشینی یه عالمه درس بخونی و مشق بنویسی و...🤦‍♀️😁 اونوقت من حین شنیدن این گفتگو فقط به این فک میکردم که خداوندگارا! یعنی یه بچه ی دیگه باید دوباره از اول جدول ضرب رو یاد بگیره؟ 😩🤕🤦‍♀️

***

قرار بود بخاطر برداشت محصول شنبه بچه ها نرن مدرسه ( که بعد برنامه عوض شد و قراره برن) اونوقت نبات هی اصرار که نه! من باید هرجوری شده روز اول رو مدرسه باشم! میگم چرا خب؟ برنامه خاصی داری؟ میگه میترسم من نباشم سارا و زینب (دوستای صمیمی و اکیپ سه نفره شون) دوست جدید پیدا کنن! میگم به این سرعت آخه؟ ماشالا وفاداری موج میزنه🤦‍♀️🤣🤣

***

دیشب داشتیم برمیگشتیم نهال و نبات و دخترخاله شون صندلی عقب نشسته بودن و با هم حرف میزدند و از خاطرات مدرسه میگفتند.این وسط کلِ بدبختی هم گذاشته بودن و مقادیر زیادی بلوف هم قاطی حرفاشون بود.بیشتر از همه هم نبات حرف میزد و با هیجان خاطره تعریف میکرد و به بقیه مهلت نمیداد! نهال شاکی برگشته میگه این آقایونی هستند که دو سال میرن خدمت تا آخر عمر خاطره دارند؟ نبات ما هم همینه! کلا دوسال رفته مدرسه به اندازه تمام عمرش خاطره داره واسه تعریف کردن 😒🤦‍♀️😂😂

۴ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰
Reyhane R

ماجراهای قبل از خواب

نمیدونم اینجا هم گفتم یا نه، نبات ما از اونجایی که بچه احساساتی و لمسی هست از بچگی عادت داشت موقع خواب حتما دست من رو بگیره یا تو بغلم باشه.تا همین چند ماه پیش هم ادامه داشت و من یکمی کنارش دراز میکشیدم و خواب که میرفت پامیشدم.تا اینکه از یه جایی به بعد تصمیم گرفتیم همین مقدارم نباشه و ایشون هم پذیرفت و کاملا جدا شد.حالا چند شبه موقع شب به خیر گفتن میگه مامان میترسم! میگم از چی؟ جواب مشخص و واضحی نداره!

امشب بهش گفتم ببین حرف وقتی نگفته باقی بمونه هی تو ذهن آدم پیچ و تاب میخوره و بزرگ میشه و تبدیل میشه به کلاف سردرگم.اما اگه از دهنت بیاد بیرون و گفته بشه ازدستش راحت میشی.قشنگ فک کن و ببین از چی میترسی.یکمی فک کرد و گفت از مُردن! گفتم خب بیشتر توضیح بده، میگه از اینکه اونایی که دوستشون دارم بمیرن میترسم! یعنی یکی انگار میاد تو فکرم و این چیزا رو میگه و من ازش میترسم.

یکم در مورد مرگ صحبت کردیم و بهش گفتم اینکه این فکرا بیاد سراغ آدم طبیعیه.منم گاهی بهش فک میکنم.نهال هم فک میکنه.بابا هم فک میکنه.ولی مسئله اینه که نذاریم این فکرا به ما غلبه کنن و بخوان هی بیان ما رو اذیت کنن.تو آدم شجاعی هستی و باید بهشون نشون بدی رییس کیه! چه جوری؟ هروقت اومدن سریع حواست رو پرت کن! به چیزای خوب و خنده دار فک کن.به اینکه قراره دو هفته دیگه بری مدرسه و دوستات رو ببینی.به روز اول مدرسه! به کفش و کیفی که قراره بخری! اصن اینجور مواقع جک بساز واسه خودت و بخند.بعد جک مملی خفه اش کن (میدونم خیلی تکراریه ولی فقط همینو یادم بود) رو واسش تعریف کردم و غش رفته بود از خنده (:

***

نهال طبق عادت بچگی هر روز ۶ صبح بیداره (بچه سحرخیز تابستونا میشه معضل) شبها هم قبل ۹ قشنگ گیج خوابه بنابراین اون قسمت فکر و خیال و افکار مسموم قبل خواب براش تعریف نشده است.امیدوارم تو بزرگسالی هم این روند همچنان ادامه داشته باشه.

۸ نظر موافقین ۱۰ مخالفین ۰
Reyhane R

شروع دوباره

دقیقا همین امروز که کسل و بی حوصله بودم و نشستم بعد مدت ها کلی وبلاگ خوندم و چرخیدم و حال و هوای گذشته برام تداعی شد، تصمیم گرفتم بیام و دوباره اینجا بنویسم.

نمیدونم هنوز کسی هست گذرش به اینجا بیافته ولی من فرض رو بر این میگیرم که کسی نیست و قراره از صفر شروع کنیم و خُب! اینم بد نیست.از احوالات ما اگر جویا باشید خیلی ناگهانی امسال مسافر کربلا شدیم و تازه دو سه روز برگشتیم.چیزی که دو سه ماه پیش اصلا فکرش رو هم نمیکردیم.قبلا یکی گفته بود تا خودت نری و نبینی باورت نمیشه حس و حال اونجا رو و من حالا میفهمم چی میگفت.دیشب که داشتم وبلاگ هایی رو میخوندم که رفته بودند دلم میخواست بپرسم شما هم مثه من همینقد دلتنگید...؟

شاید درست نباشه بگم ولی بعد اون هشت روزی که از دخترها دور بودم الان تو خونه موندن دائم و سروکله زدن باهاشون برام به مراتب سخت تر شده و دوست دارم هرچه زودتر پاییز برسه و مدرسه ها باز بشن.امروز هم از فرصت نبودن شون استفاده کردم و اومدم اینجا.

دو شب گذشته خوابهای عجیب و غریب و آشفته ای میدیدم.گرفتاری در مرز و گم شدن راه و شلوغی و ازدحام جمعیت، مادربزرگ مرحوم میم که صحیح و سالم بود و من رو از ته دل بغل کرد، استیصال و درماندگی یکی از خانمهای فامیل که مشکل بزرگی داشت و من فقط دلداری ازم بر می اومد، خواب همیشگی خودم و ترس از فرد ناشناسی که پیگیره و تهدید میکنه این بار در مورد دخترها! و یه سری چیزهای دیگه که یادم نیست، نشون میده برخلاف آرامش ظاهری که این روزها دارم ذهنم مشوش و ناآرامه!

دیگه همین (:

۱۴ نظر موافقین ۷ مخالفین ۰
Reyhane R

چهارصد و هفتاد و دو

اعتراف میکنم از همان اول جزو اون دسته مامانهای با حوصله ای که مرتب برای بچه هاشون (حتی از دوران جنینی) کتاب میخونند، نبودم.یک وقتایی حالش بود میخوندم.گاهی هم نبود.خستگی داشتن دو بچه کوچک پشت سر هم بیشتر از این حرفا بود.گاهی شبها قبل خواب کتاب قصه ها رو می آوردیم قطار میکردیم.اونها انتخاب میکردند و من میخوندم.بعدها قصه های شبانه صوتی و لالایی ها جایگزین شد.خواهش و تمنا برای اینکه براشون بخونم همیشگی بود و این عذاب وجدان که چرا اونجوری که باید وقت نمیزارم من رو رها نمیکرد.

تا اینکه کم کم باسواد شدند و خودشون تونستند بخونند و اینجا نقطه عطفی در زندگیشون بود.گاهی از کتابخونه مدرسه کتابی امانت میگرفتند و میخوندند.گاهی به مناسبت های مختلف براشون میخریدیم.یا از کتابخونه ای که خودم عضو بودم امانت میگرفتیم.اول امسال همونجا براشون کارت عضویت گرفتیم و دیگه مستقل شدند.این کتابخونه تو مسیر مدرسه هست و معمولا هر دو هفته یکبار میریم.وقتی من بین قفسه ها می گردم، اونها تو بخش کودک برای خودشون دور میزنند و انتخاب میکنند و این اتفاق بسی لذت بخش و هیجان انگیز هست براشون.

اتفاق دیگری هم که اخیرا افتاده این بود، زن داداشم ایده دادند بیایین همگی هرچند تا کتاب که تو خونه داریم و خوندیم بیاریم اینجا (خونه مامانم) و یک کتابخونه خانوادگی ترتیب بدیم.کم کم هرکدوم یه سری کتاب انتخاب کردیم و بردیم و کتابخونه نسبتا خوبی پا گرفت.یه سری قوانین وضع شد و یکی از خواهرزاده ها مسئول ضبط و ربط امور و یادداشت اسامی امانت گیرندگان شد.حالا دخترها هر سری که میخوان برن، قبلی ها رو میبرن و تحویل میدن و کتاب جدید برمیدارن.این ایده برای خانواده های پرجمعیتی که همه سنی بچه توشون هست خیلی کاربردیه.وقتی یه کتاب خونده میشه و میره تو قفسه دیگه خیلی کم پیش میاد باز بری سراغش ولی وقتی امکان استفاده و خونده شدنش رو به بقیه هم میدی دنیا چند درجه زیباتر میشه (:

نهال تو این زمینه معمولا خیلی پیگیرتره و از هر فرصت کوچیکی استفاده میکنه.بچه ها معمولا خیلی کنجکاوند و از هرچی که قصه طور باشه و قوه تخیلشون رو قلقلک بده استقبال میکنند.امشب چند دقیقه بعد از اینکه خاموشی زده شد متوجه پچ پچ و نور ضعیفی شدم.در رو که باز کردم دیدم دوتایی زیر پتو با چراغ قوه دارن کتاب میخونند.ته دلم از دیدن این صحنه غنج رفت و بعد این پست متولد شد.

خودم امروز "من زنده ام" رو شروع کردم.بعد از یه دوره رکود و بعد از هزارتا کتاب رو شروع و نیمه کاره رها کردن، این یکی من رو جذب کرده و احتمالا از اونایی هست که آدم از هر فرصتی استفاده میکنه بره ادامه اش رو بخونه.تو پست های بعدی میام و میگم چه جوری بود.

موافقین ۱۴ مخالفین ۰
Reyhane R