پاییز امسال و مهرماه برام یه جور خاص و متفاوت شروع شد.بخوام با جزئیات بگم، همه چی از صبح همان روزی شروع شد که قرار بود بریم کربلا.صبح خیلی زود وقتی همه خواب بودند دوخط پررنگ بیبی چک رو دیدم! انگار که نوری به قلبم تابیده شده باشه.بعد مردد شدیم که چه کنیم.سفر رو بریم یا نه.دلمون هوایی شده بود و در نهایت تصمیم گرفتیم بریم.اونجا با همه سختی هایی که داشتم نمیدونم چرا ولی دلم قرص بود اتفاقی نمی افته و جاش امنه.برگشتیم و مشکل خاصی پیش نیومد خداروشکر.بخاطر تجربه ناخوشایندی که سالها پیش داشتم این دفعه تصمیم گرفتم تا جایی که میشه صبر کنیم.دقیقا تا دیروز که بعد گذراندن یه روز پر استرس تونستم برای شب نوبت بگیرم.حدود سه ساعتی تو مطب دکتر منتظر بودم و اونقد حالم بد بود که هر آن فک میکردم الانه پس بیافتم.ولی خب آخرش ختم شد به دیدن تودلی و شنیدن اینکه قلب کوچیکش تشکیل شده و داره تند و تند میزنه...