نرم نرمک میرسد اینک بهار...

من همیشه تو این سالها برخورد دوگانه ای با عید نوروز و فصل بهار داشتم.تو بچگی مثل اغلب بچه ها دوست داشتم و خوشحال بودم.سالهای بعد کم کم حس های بد در من شکل گرفت به دلایل مختلف و دیگه دوست نداشتم و فقط میخواستم زودتر بگذره.تا همین یکی دو سال اخیر.سالهای بعد از ازدواج چالش هایی که با میم داشتیم و مسئله رفت و آمدها و عید دیدنی و این مسائل و تفاهمی که وجود نداشت هم به این موضوع دامن زد.الان ولی میتونم بگم جفتمون بزرگ تر شدیم و عاقل تر و دیگه حاد نیست این مسئله به اون صورت.خودم هم انگار آروم گرفته باشم.دیگه هیچ چی رو سخت نمیگیرم و اعتراف میکنم اینجوری خیلی راحت تر هم میگذره (:

برنامم برای شروع سال جدید اینه، بیشتر رو سلامت روانم کار کنم و تلاش کنم در جهت تزریق هرچه بیشتر آرامش و شادی به خودم و خانواده کوچکم.

و بی خیالی!

عجب چیزیست این بی خیالی و دنیا را به هیچ گرفتن!

موافقین ۷ مخالفین ۰
Reyhane R

آخرین روزهای زمستان

صبح شنبه از آخرین روزهای اسفند در حالی که هوا ابری و بادی و سرد هست و نشستم تو پذیرش آزمایشگاه و منتظرم نوبتم بشه...

دخترها رو اول صبح رسوندم مدرسه خوشحال و شاد و خندون چون امروز قراره برن اردوی خارج از شهر و از صبح کله سحر بیدار بودیم و وسیله آماده میکردیم و تدارک میدیدیم.

لذا از الان تا غروب تنهام و دیشب نشستم یه لیست بلند بالا نوشتم برای امروز که یه سری کارها انحام بشه.دلم میخواست الان همه چیز رو به راه و آماده بود و با خیال راحت به استقبال ماه رمضان و فصل بهار و البته ورود عضو جدید خانواده میرفتیم.ولی خب همیشه همه چیز اونجوری که تو میخوای پیش نمیره و اشکالی هم نداره.

سنگینی این روزها باعث میشه خواب و استراحت و راه رفتن و بقیه  فعالیت هام به سختی و کندی انجام بشه ولی من تسلیم نمیشم و همچنان صبح تا شب مثه فرفره دور خودم میچرخم.

نگرانی الانم اینه که بچه جان عجول باشه و زودتر از موعد بخواد به دنیا بیاد و من آماده نباشم.این فکرها با توجه به شرایطی که دارم یکی دو هفته است گریبانم رو گرفته ولی سعی میکنم بهش بی توجه باشم و به جاش توکل داشته باشم.

موافقین ۷ مخالفین ۰
Reyhane R

ای جان و دل به گُنبد و گُلدسته ات مُقیم...

چند روز قبل و همزمان با تعطیلات اخیر خیلی غیرمنتظره و یهویی راهی زیارت امام رئوف شدیم.همونجایی که ساعتها میتونی بشینی یه گوشه با خودت خلوت کنی و زار بزنی و کسی کاری به کارت نداره.همونجایی که کسی نمیپرسه کی هستی؟ از کجا اومدی؟ پولداری یا فقیر؟ عابد و زاهدی یا گناهکار؟ اینوری هستی یا اونوری؟

***

بچه جانمون پا به دنیا نگذاشته دومین سفر با مسافت بیش از هزار کیلومتر خودش رو انجام داد! امیدوارم در آینده هم خوش قدم و خوش سفر و خوش روزی باشه.هم برای خودش و برای ما.

***

مهمترین خاطره ای که این چند روز تو ذهن بچه ها موندگار شد این بود که چقد تو حرم همه مهربونن.چقد فضاش امن و آرامش بخشه.مخصوصا خُدام به نبات که کوچیکتر بود خیلی لطف داشتند.سوال که میپرسید با لبخند و مهربانی جواب میدادند و چون عید بود چپ و راست شکلات و دستبند و گیره مو می رسید بهش.

***

و منی که خودم رو ترکوندم با دونات های دکه نان رضوی بغل حرم! یعنی هربار که از اونجا رد میشدیم و میرفتیم و می اومدیم دخترکوچولوی درونم پا میکوبید زمین که من از اینا میخوام! روز آخرم چندتا گرفتم و آوردم شهر خودمون ذخیره روزهای آینده!

***

روز آخر از ۲نیمه شب تنهایی رفتم و ساعتها راه رفتم و چرخ زدم و ریه هام پر لذت شد.گرچه زمستون بود و هوا سرد ولی من درونم گرم بود و سرخوش بودم.سرخوشی و لذتی که هنوزم از وجودم بیرون نرفته...

موافقین ۱۴ مخالفین ۰
Reyhane R

چه زیان تو را که من هم، برسم به آرزویی؟

بعد از یه روز پر مشغله و یه چرت کوتاه عصرگاهی و بدن درد ناشی از اون، موقع فکر کردن به موضوعی که این روزا دغدغه ام شده و البته فعلا بدون نتیجه موند، یهو این بیت شعر اومد تو ذهنم و هوس نوشتن کردم و بعد یادم اومد به خواستن و نشدن های قبلی.اینکه تو یه چیزی رو از ته دل میخوای و کاری از دستت برنمیاد.فقط باید بشینی و ببینی که اون چی برات خواسته و تو تقدیرت نوشته و من هنوز گاهی به اون خواسته فکر میکنم و به اینکه چرا نشد و خلاصه هنوز نتونستم بپذیرمش.گرچه دیگه برای هیچی تقلا نمیکنم و خودمو به در و دیوار نمیزنم.آروم و عاقل نشستم و نگاه میکنم.چون میدونم شرط اصلی اونه که باید بخواد و بشه!

***

از این روزها بخوام بگم در میانه هفت ماهگی حس میکنم از وقتی روزهای باقیمانده دورقمی شدند انگار همه چیز سریعتر میگذره و دیگه از اون کندی و رخوت و کشدار بودن ماه های اول خبری نیست.گاهی انقد سرگرم زندگی و بچه ها میشم که یادم میره تکون هاش رو چک کنم.یادم میره باهاش حرف بزنم و قربون صدقه اش برم و چیزهای مقوی و مفید بخورم تا دُردانه خانوم خوب وزن بگیره.البته اگه این هوس های مضر و علاقه به هله هوله جات و تنقلات و غذاهای فست فودی اجازه بدهند!

موافقین ۱۳ مخالفین ۰
Reyhane R

مادرانه ها (قسمت سوم)

راستش امروز با خوندن دو قسمت قبلی احساس کردم چقد منم منم توش زیاده و شاید برداشت بشه قصد داشتم از خودم تعریف و شوآف کنم! در حالی که واقعا اینجوری نیست و منم یه آدمم با همه کمی و کاستی ها و مطمئنا تا اینجای کار اشتباه و روزای سخت زیاد داشتم.

چندتا نکته و تجربه کوچولو هست که دوست داشتم بگم.یکیش "زاویه دید" هست.وقتی ناراحتی، عصبانی هستی، خسته ای، وقتی از دستش کلافه ای، کافیه فقط اون لحظه دنیا رو از چشم بچه ات ببینی! اون زمانی که بچه ها کوچیکتر بودن و خرابکاری میکردند با خودم میگفتم ریحانه تو سی و خورده ای سال تو این دنیا زندگی کردی.یه عالمه چیزای مختلف دیدی، حس کردی، تجربه کردی.کنجکاویت به شناخت دنیا برطرف شده ولی این بچه تازه وارد این مرحله شده.دوست داره همه چیز رو لمس کنه، بشناسه، تجربه کنه، یاد بگیره.این بچه پر از حس کنجکاویه.یه عالمه چیز هست که نمیدونه.یه عالمه لذت هست که تجربه نکرده.پس وقتی میخواد تو دستشویی آب بازی کنه و آب بپاشه میخواد این لذت رو تجربه کنه.وقتی دم به دیقه لباس میاره و میپوشه میخواد خودش رو بشناسه.وقتی دست میکنه تو خاک گلدون.وقتی با ترکوندن آشپزخونه برای خودش شربت و معجون های عجیب غریب درست میکنه.وقتی رو دیوار نقاشی میکشه.وقتی لجبازی میکنه.وقتی از رو مبل ها می پره و غرق شادی و هیجان میشه.وقتی تو پارک و مهمونی و فروشگاه میخواد دست به همه چیز و همه جا بزنه و هزارتا مثال دیگه.اینکه تو اون لحظه بجای نگاه یه والد بزرگسال نگران و مستاصل همه چیز رو از زاویه دید یه بچه که هنوز اول راهه ببینی این خیلی کمک کننده است.

دوم مسئله دروغ گفتن بچه هاست.چه بخواهیم چه نخواهیم بالاخره بچه ها یاد میگیرن که یه مواقعی میتونن با دروغ و نگفتن حقیقت کارشون رو پیش ببرن.حالا دلیلش یا ترس از واکنش ما میتونه باشه.یا جلب توجه یا هر دلیل دیگه ای.ترس از واکنش خیلی مسئله مهمی هست.مثال میزنم.چند سال پیش بچه ها میخواستند اتاق ما رو تزئین کنند و به خیال خودشون حالا یادم نیست اونجا تولد بگیرن یا هرچی.اومده بودن یه سر ریسه رو بسته بودند به آینه و کشیده شده بود و آینه به طرز فجیعی افتاد شکست.شب که میم اومد و میخواستیم بریم بیرون آینه کاملا جمع شده بود و فقط یکم خورده شیشه مونده بود.من اونجا نبودم و فقط صداشون رو میشنیدم.وقتی میم سوال کرد چی شده دیدم خیلی هماهنگ و ریلکس دارن یه چیز دیگه میگن! تو ماشین که نشستیم گفتم یه اتفاقی افتاده و اگه شما قول بدی آروم باشی و عکس العمل بدی نداشته باشی بچه ها میخوان راستش رو بگن و گفتند.یعنی در واقع نگفتن حقیقت برای این بود که نمیدونستند قراره با چه واکنشی روبرو بشن.اینجا باید اعتماد سازی بشه.من تو حالت عادی همیشه بهشون میگم.اگه اتفاقی افتاده یا کار بدی کردید من همیشه میشنوم و کنارتون هستم و سعی میکنم ری اکشن بدی نداشته باشم تا جایی که میشه.ولی اگه راستش رو نگید و بعدا بفهمم خیلی بیشتر ناراحت میشم.اگه بچه احساس امنیت کنه و شما درست برخورد کنید مطمئن باشید میاد به سمتتون.چون خیالش از بابت شما و واکنش تون راحته.

سوم اینکه موقع خشم و عصبانیت چه برخوردی داشته باشیم که بچه کمترین آسیب رو ببینه؟ یادمه زمانی که مدارس مجازی بودند من همزمان دوتا دانش آموز کلاس اول و سومی داشتم.با کلی کار و مسئولیت و چقد کلافه و خسته میشدم.یه روز که حوالی ظهر باید یه ویس میفرستادیم ویس همینجوری نیمه کاره رها شد و کسی دکمه قطع رو نزده بود و همینجور صداهای خونه ضبط شده بود.بعدا که اون ویس طولانی رو کامل گوش دادم یادمه کلی جا خوردم و چقد حالم بد شد و فهمیدم چقد گاهی عصبی و غیر قابل تحمل میشم و داد میزنم سر بچه ها! درحالی که هیچکدوم مقصر نبودیم و کرونا این شرایط رو به وجود آورده بود.از اون موقع هروقت میخوام رفتار بدی داشته باشم میگم فک کن الان دوربین روشنه یا صدات داره ضبط میشه.میخوای دوباره اون احساس بد تکرار بشه بعد دیدن یا شنیدن رفتار خودت؟ یا مثلا دیدین تو فضای مجازی یه فیلم میبینیم که والدین رفتار درستی با بچه ندارند و همه واکنش نشون میدن؟ درصورتی که اگه بعضی وقتا از خودمون هم فیلم گرفته بشه و پخش بشه، به مراتب رفتارهای خیلی بدتری از اینا رو داریم.فقط خودمون متوجه نیستیم و کسی هم نمیبینه و میگذره.ولی اثر و آثارش رو بچه باقی میمونه تا بزرگسالی.

تکنیک ده ثانیه هم یه تکنیک موثر هست.هر وقت دچار خشم شدید یا بچه کار بدی انجام داده که شما رو عصبانی کرده یه نفس عمیق بکشید و از یک تا ده بشمارید.بعد واکنش نشون بدید.یا صحنه رو برای چند ثانیه ترک کنید و بعد که آروم تر شدید دوباره برگردید.شاید کار ساده ای به نظر بیاد ولی خیلی تاثیر گذار هست.وقتی که بچه گریه شدید میکنه و ناراحت هست تنهاش بزارید گریه اش تموم بشه و آروم بشه.دخترای ما معمولا اینجور مواقع میرن تو اتاق و در رو میبندن و رو تخت گریه میکنند.یکم صبر کنیم فضا آروم بشه و گریه بچه قطع بشه و یکم به اتفاقی که افتاده فک کنه.بعد بریم داخل اتاق و صحبت کنیم...
۵ نظر موافقین ۸ مخالفین ۰
Reyhane R

مادرانه ها (قسمت دوم)

6.چیزی که این روزا دور و برمون زیاد میبینیم حمایت و توجه بی حد و افراطی والدین نسبت به بچه هاست.شاید دلیلش این باشه که ما مادرای ده شصتی خودمون این توجه و حمایت همه جانبه رو ندیدیم و حالا یه جورایی درصدد جبران هستیم.چند روز پیش با یه معلم غیر انتفاعی مقطع دبستان صحبت میکردم.ایشون میگفت واقعا شرایط جوری شده که ما جرات نمیکنیم به بچه بگیم بالا چشت ابروعه! سریع والدین سر کوچکترین چیز لشکرکشی میکنن میان مدرسه دعوا.تو کانال هایی که میخونم هم چند مورد بوده که مثلا معلمه یه چیزی به بچه گفته مادره سریع پاشه رفته دعوا که مثلا حق بچه اش پایمال نشه.ممبرام از اونور همه زیرش رو دادن بالا که آفرین! و معلمه رو فحش کش کردند! واقعا اینهمه حق به جانب بودن و طلبکاری از کجا میاد؟ اینکه ما نزاریم آب تو دل بچه تکون بخوره محبت بهش نیست.خیانته.آیا در آینده هم این بچه میتونه در نبود والدین از پس خودش بربیاد؟ نخیر! در واقع در بزرگسالی هم تحمل کوچکترین شکست و ناملایمتی رو نخواهد داشت و همه باید دربست در خدمتش باشن.کاش از یه سنی به بعد دیگه بزاریم بچه ها خودشون با مشکلاتشون روبرو شن و براشون راه حل پیدا کنند و بفهمن قرار نیست دنیا همیشه بروفق مرادشون باشه.

7.چند وقت پیش بعد مدت ها نهال رفت رو ترازو و فهمیدم اضافه وزن داره.چون قدش نسبت به بچه های هم سن خودش کمی بلندتره ظاهرا خیلی مشخص نیست.ولی خب این مشکلیه که من خودم هم داشتم و واقعا نگرانی بزرگی برام هست.تا حدی هم میدونم دلیلش از کجاست.اینکه دوتا عادت بد داره.یکی اینکه چون ذاتا بچه عجولی هست غذا رو خیلی سریع میخوره و اینجوری باید غذای بیشتری بخوره تا مغز فرمان سیری رو بده.دومی هم عادتِ بدِ غذاخوردن در هنگام تماشای فیلم و تلوزیون هست.تحرکش هم زیاده و از اونور اشتهاش هم.ولی چون تو سن رشد هست نمیشه خیلی جلوش ایستاد.حالا این هفته میخوام برم پیش متخصص تغذیه صحبت کنیم.از اونور نگران آسیب روحی احتمالی از زیاد پرداختن به این موضوع هستم.اینکه از الان تو این فکرا بیافته و نسبت به خودش احساس خوبی نداشته باشه و موقع غذاخوردن عذاب وجدان بگیره🤦‍♀️😕

8.چند روز پیش تولد نبات بود و در ساده ترین حالت ممکن برگزار شد.بدون تم تولد و لباس پرنسسی و دی جی و عکاس و کادوهای آنچنانی.کادوهاش یه دونه دامن بود (چون میدونستم عشق دامنه)، یه کیف میکی موس کوچولو، یه ست آهنربا و یک تک شاخ نرمالوی بامزه و این بچه با تک تک اینها ذوق کرد و خوشحال بود.میخوام بگم بچه ها مثل ما بزرگترها در بند مادیات و ظواهر و چشم و هم چشمی نیستند.این ما هستیم که این توقعات رو در اونها ایجاد میکنیم و بهش پروبال میدیم.بارها دیدم بچه هایی که انقد اسباب بازی و چیزای رنگ و وارنگ دارند که دیگه هیچی خوشحالشون نمیکنه.در واقع باید میلیونی خرج کنی تا خوشحال بشن! بچه ها فقط یه فضای امن و آروم میخوان.کلی براش خرج کنی ولی محیط پر از تنش و دعوا و اختلاف باشه بی فایده است.

9.یه گروهی از طرف مدرسه ایجاد شده با عنوان فرشتگان سحرخیز.کارکردش هم اینه بچه هایی که برای نماز صبح بیدار میشن تو این گروه با ویس حضورشون رو اعلام میکنن.هیچ اجباری در کار نیست و اصلا چک نمیشه کی فرستاد و کی نفرستاد.خیلی ها هم ویس نمیفرستند.منتها هر ماه یا دو ماه یکبار جایزه یا برنامه یا اردویی برای بچه هایی که اعلام حضور کردند در نظر گرفته میشه.بنظرم ایده خوبی هست برای تشویق بچه ها به خواندن نماز صبح.گاهی که ویس ها رو باز میکنن بچه ها، اول صبح صدای سلام صبح به خیر یه عالمه بچه خواب آلود تو خونمون می پیچه (:

10.در حال حاضر دخترا جز مدرسه هیچ کلاس اضافه ای نمیرند.یعنی وقت نمیشه.یا شایدم ما پدرومادر تنبل و بی خیالی هستیم.کلاس هایی مثل زبان ورزش موسیقی هنر.از شما چه پنهون وقتی میبینم و میشنوم ملت چقد بچه هاشون رو این کلاس و اون کلاس میبرن ناخودآگاه استرس میگیرم.ولی واقعا خداقوت میگم بهشون.اینکه وسط اینهمه بدو بدوهای زندگی علاوه بر گرفتاری درس و مدرسه باز هزینه کنی و بچه رو هفته ای ده بار ببری و بیاری و باهاش کار کنی، کار بسیار سختیه...

۵ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰
Reyhane R

مادرانه ها (قسمت اول)

مدت ها بود  تصمیم به نوشتن داشتم و امروز بالاخره عملی شد.یادمه اون اوایل که تو وبلاگ از بچه ها مینوشتم نبات ۲ساله و نهال ۴ساله بود و از شیرین کاری هاشون مینوشتم.الان نبات ۹ساله شده و نهال ۱۱ ساله.خیلی چیزها تغییر کرده و دغدغه ها و چالش هامون از این رو به اون رو شده.با این حال دوست داشتم بعضی چیزها رو اینجا بنویسم و به اشتراک بذارم.


1.در حالی که نصف بیشتر بچه های اطرافشون گوشی و موبایل شخصی دارند بچه های ما هنوز ندارند.تنها یک لپتاپ هست برای فیلم دیدن و بازی که در دسترس همه هست و گاهی تحت نظارت به نت گوشی من وصل میشن.برای ارتباط با دوستان و گروه ها و کارهای مدرسه هم گوشی من در دسترس شون هست.راستش ایده من و میم اینه که این کار هرچی دیرتر انجام بشه بهتره.ترجیح من اینه بچه الان که تو سن رشد و یادگیری هست وقتش رو به جای گذروندن تو گوشی و فضای مجازی تو دنیای واقعی بگذرونه و بازی و حرکت کنه و کتاب بخونه و معاشرت کنه‌.خودشون هم خیلی اصراری ندارند و گاهی که بچه ای رو میبینند که گوشی داره، یادشون می افته و درخواست میکنند و میشنوند که قانون خانواده ما اینه و فعلا باید صبر کنید.ولی از شما چه پنهون گاهی فک میکنم نکنه بعدها احساس عقب ماندگی داشته باشند از بچه های دیگه و احساس خوبی به این عدم دسترسی آزاد نداشته باشند؟


2.نبات برخلاف نهال عاشق زیورآلات و آویزون کردن زلم زیمبو به خودشه.این وسط یه دونه رینگ بنفش داره که دوستش بهش هدیه داده و این شبانه روز تو دستش هست! چندباری نهال شاکی شده که اینو در بیار دستت هوایی بخوره.زیرش میکروبا لونه کردند و اونم نشنیده میگیره.چند روز پیش نهال یواشکی بهم گفت مامان من بعضی شبا بیدار میمونم.خواب که رفت یواشکی رینگش رو درمیارم و میزارم زیر بالشتش.صبح که بیدار میشه فک میکنه از دستش دراومده و دوباره میپوشه.اینجوری دستشم هوا میخوره تا صبح🤦‍♀️😅


3.کار خوبی که مدرسه شون انجام میده اینه که برای هر پیشرفت و کار خوبی بهشون چک امتیاز میدند و میتونن جمع کنند و متناسب با مبلغش از کمد جایزه ها، جایزه بردارند.یادمه یه بار اینو نوشتم و یکی اومد گفت این کار غلطه و بچه ها شرطی میشند.بنظر من شیوه درست و کارسازی هست و بچه یادمیگیره برای بدست آوردن چیزی که میخواد تلاش کنه.خلاصه اینا از اول سال یه عالمه چک جمع کردند و یه روز اومدن همه رو گذاشتند رو هم داخل یه کیف چرمی کوچیک و بعد اون کیف چرمی گم شد! هرچی هم گشتیم پیدا نشد.خداییش من خیلی ناراحت شدم که نتیجه زحماتشون به باد رفت.خودشون هم یه مقدار ناراحت شدند و تموم شد.قرار شد فرداش تو مدرسه هم پرس و جو کنن.ظهر که نشستند تو ماشین گفتم چی شد.فرمودند هیچی پیدا نشد.بی خیال مامان! مهم نیست.دوباره جمع میکنیم! حالا من یاد بچگی خودم افتادم که اگه همچین اتفاقی برام می افتاد تا سه روز گریه میکردم.ولی اینا ریلکس! یعنی کلا نسبت به نسل ما که خیلی استرسی بودیم بچه های این نسل راحت تر همه چیز رو میپذیرند و کنار میان.البته خوشبختانه چند روز پیش کیف چرمی زیر صندلی ماشین پیدا شد و مادری از نگرانی درآمد (:


4.تو مدرسه به صورت دوره ای بچه های کلاس پنجم و ششم مسئول انتظامات میشن و یه کلاه سبز بهشون میدند و به مدت یک هفته باید یه سری کارها رو انجام بدند.مثلا صف ها رو مرتب کنن و مراقب بچه های کوچیکتر باشن که کار خطرناکی تو حیاط انجام ندند و به موقع بیان بیرون و برن داخل و خلاصه یه جورایی پلیس مدرسه حساب میشن.نهال هم این هفته کلاه سبز بود.دیروز داشتم تو آشپزخونه ازش میپرسیدم.اونم راه میرفت و جواب میداد.این وسط نبات هی می اومد و یه لگدی بهش میزد و فرار میکرد.اینم یه چندبار محل نذاشت ولی دیگه عصبانی شد و گفت بدبخت! دوبار تا حالا اسمتو نوشتم و فردا میبرم میدم به خانوم😏 نبات وا رفت که چرا؟ میگه دیروز داشتی با فلانی خانوم و فلانی خانوم (دوستاش) تو پله ها میدویدی! یه بار هم صبح دیر اومدی مدرسه! (حالا جفتشون صبح با هم میرسن) نبات اشکش دراومد و با ناراحتی گفت خیلی نامردیه.تو میخوای مشکلات خونه رو با مسائل مدرسه قاطی کنی و اینجوری ازم انتقام بگیری😩 آخرش راضی شد یه فرصت دوباره بهش بده😅


5.نهال بچه مهربونیه و از اول سال کمک میکرد به همکلاسی هاش و همواره از این بابت تشویقش کردم که خوبی و مهربونی مثل یک زنجیره می مونه.وقتی به دیگران کمک میکنی مطمئن باش یه جای دیگه به خودت برمیگرده.مثلا وقتی کسی تو گروه سوالی میپرسه یا میگه از فلان صفحه عکس بفرستید و کسی داوطلب نمیشه من یا نهال میفرستیم.ولی کم کم جوری شد که مثلا بچه هه غایب بوده یا تو مدرسه نمینوشته و میرسیده خونه تو پی وی (تو گروه هم نه) پیام میداده که فلانی هرچی امروز معلم کار کرده رو برا من بفرست! اینجا مجبور شدم دوباره بهش یادآوری کنم  که خوبی هم حد و مرز داره.اگه جایی میبینی طرف به خاطر راحتی و عافیت طلبی خودش داره تو رو میندازه به زحمت لازم نیست دیگه به اون کار ادامه بدی...

۳ نظر موافقین ۸ مخالفین ۰
Reyhane R

بلبل طبعم کنون گشته ز تنهایی خموش...

امروز، ساعت ۷صبح، دمای هوا سه درجه سانتیگراد بود.پایین ترین دمایی که تو پاییز امسال تجربه کردیم و واقعا هم سرد بود.از اون روزها که شیشه ها در اثر نفس کشیدن هامون بخار میگیرند...

'***

خلوت گزین شدم و حوصله حرف زدن ندارم.در واقع گوش دادن خالی رو ترجیح میدم.از این رو پادکست و کتاب صوتی گوش میکنم موقع انجام دادن کار و موقع تنهایی.دوتا پادکستی که این روزها از برنامه کست باکس گوش دادم یکی "هم زن" بود.هم زن در واقع یه صحبت خودمونی است پیرامون موضوعات مختلف.انگار سه تا دوست نشستن دارن با هم صحبت میکنن و تو هم گوش میکنی.دیگری هم "رادیو مرز" که مدت هاست گوش میکنم.اول هر اپیزود گفته میشه اینجا با کسانی صحبت میکنیم که به دلیل یه تجربه یا یه اتفاق از دیگران جدا افتادند و احساس فاصله میکنن.موضوعاتش هم خیلی متنوعه و میتونید هرکدوم که تو ذهنتون راجع بهش سوال هست رو گوش بدید.در واقع به جای اینکه در مورد یه موضوعی صحبت بشه خود آدم ها مستقیم میان از تجربیاتشون میگن...

***

خوابیدن برام سخت شده از این جهت که دیگه کم کم فقط باید به پهلو بخوابم.این برای منی که عادت به شکم خوابیدن و به پشت خوابیدن داشتم خیلی آزار دهنده است/:

***

هرچیز یا هرکسی که حس منفی و بد و ناکافی بودن (تو فضای مجازی) بهم میده رو حذف میکنم.به همین راحتی! میدونم که این فقط پاک کردن صورت مسئله است.ولی الان در حال حاضر بهترین راه حله.

موافقین ۹ مخالفین ۰
Reyhane R

پلکی بزن و صبح بخیرِ غزلم باش!

راس ساعت ۷ونیم بعد رسوندن بچه ها رفتم فروشگاه لوازم التحریر بزرگی که همون نزدیکی ها بود و شروع به گشت و گذار کردم.نیتم این بود برای دوتا فسقل بچه ای که امشب قراره بریم تولدشون هدیه بخرم.فروشگاه هی خالی و پر میشد و آدمها می اومدند و میرفتند ولی من همچنان اونجا بودم.اکثرا هم بچه مدرسه ای بودند که با پدر یا مادرشون قبل رفتن به مدرسه اومده بودند خرید.اقای فروشنده احتمالا با خودش فک کرده چه خبره اینهمه میگردی خانوم.یه چیز بردار بیا دیگه! چندتا چیز رو انتخاب کردم و با توجه به قیمتشون تصمیم گرفتم.کاغذ کادو گرفتم و ۸ اومدم بیرون.همراه با یه غم مِلو و احساس ناخوشایند و هجوم فکر و خیال!

چرا؟ چون دلم میخواست چیزهای بهتری بگیرم...

راستش چند ماهه وضعیت همینه و معلوم نیست کی درست میشه.همین وضعیت که باید مدام حساب کتاب کنی و مواظب باشی.با خودم فک کردم دو ماه دیگه میخوای چیکار کنی؟ شیش ماه دیگه؟ یکسال دیگه؟ و بعد ذهنم رفت سمت مسائل مهم تر! آیا اصلا این کار و تصمیم مون درست بود؟ اگه محصول فروش بره و بخواییم سرمایه گذاری کنیم هزینه های جاری مون چی میشه؟ با این حقوق های کم که دو هفته نشده ته میکشن حتما باز باید بریم تو فاز صرفه جویی و احتیاط تا ماه بعد!

رسیدم خونه.نشخوارهای ذهنی همچنان ادامه داشت.ولی بین همه این صداها یه صدایی میگفت فک نمیکنی داری ناشکری میکنی و زیادی شلوغش کردی؟ همین الان رو دریاب جانم.تا اون موقع یه چیزی میشه بالاخره.خدا بزرگه.درسته! همین صدا رو سفت میچسبم.من آدم ناامید شدن نیستم (:

موافقین ۱۲ مخالفین ۰
Reyhane R

اندر دل من درون و بیرون همه اوست...

مثلا قرار بود بیام زود به زود بنویسم و چراغ اینجا روشن بمونه اما، سلام بعد از حدود دوماه وقفه (: دو ماه و خورده ای که برای من خیلی طولانی و کشدار گذشت.همراه با چالش های مختلف پیرامون سلامتی خودم و بچه جان و جنسیت نامبرده و اینکه بالاخره چی میشه... تا اینکه دیروز سونوی آنومالی انجام شد و همه چیز خوب بود خداروشکر و نی نی جانمون هم دخمل شد! بعله ^_^ الان واقعا احساس آرامش میکنم از اینکه تکلیف روشن شد و خداروشکر بچه سالم بود و امیدوارم از اینجا به بعد هم با سلامتی طی بشه و اینکه حس میکنم این دو سه ماه گذشته رو زیادی به خودم سخت گرفتم و خودمو اذیت کردم.میخوام از این به بعد بیشتر به کارای شخصی و مورد علاقه بپردازم و یه جورایی از دل خودم دربیارم (:

راستی تکون های بچه جان را یک هفته ای هست حس میکنم و از این بابت جهانم چند درجه زیباتر شده...توصیفش سخته...مثل شنا کردن یه بچه ماهی کوچولو که زیر پوستت بالا و پایین میشه و ووول میخوره و شیطنت میکنه...

پ.ن 1: ممنون از دوستانی که این مدت به یاد من بودید و ببخشید که دیر آمدم.کانالمم همچنان هست.اگر میشناسمتون و دوست داشتید، بگید لینک بدم.

پ.ن 2: آرامش عزیز، نگرانتم.دلم آشوب شد پست آخرت رو دیدم.اگه میشه یه خبری بده از حال و احوالت.

۸ نظر موافقین ۷ مخالفین ۰
Reyhane R