صبح شنبه از آخرین روزهای اسفند در حالی که هوا ابری و بادی و سرد هست و نشستم تو پذیرش آزمایشگاه و منتظرم نوبتم بشه...

دخترها رو اول صبح رسوندم مدرسه خوشحال و شاد و خندون چون امروز قراره برن اردوی خارج از شهر و از صبح کله سحر بیدار بودیم و وسیله آماده میکردیم و تدارک میدیدیم.

لذا از الان تا غروب تنهام و دیشب نشستم یه لیست بلند بالا نوشتم برای امروز که یه سری کارها انحام بشه.دلم میخواست الان همه چیز رو به راه و آماده بود و با خیال راحت به استقبال ماه رمضان و فصل بهار و البته ورود عضو جدید خانواده میرفتیم.ولی خب همیشه همه چیز اونجوری که تو میخوای پیش نمیره و اشکالی هم نداره.

سنگینی این روزها باعث میشه خواب و استراحت و راه رفتن و بقیه  فعالیت هام به سختی و کندی انجام بشه ولی من تسلیم نمیشم و همچنان صبح تا شب مثه فرفره دور خودم میچرخم.

نگرانی الانم اینه که بچه جان عجول باشه و زودتر از موعد بخواد به دنیا بیاد و من آماده نباشم.این فکرها با توجه به شرایطی که دارم یکی دو هفته است گریبانم رو گرفته ولی سعی میکنم بهش بی توجه باشم و به جاش توکل داشته باشم.