یادداشت هفتم

از پنج و نیم صبح برای شیر دادن نفس بیدار شدم و دیگه خوابم نبرد.پاشدم رفتم بیرون این اطراف یه چرخی زدم.هوا از دیروز که اومدیم، ابری و بارونیه.منتها بارونش نم نم و ریزه.تازه هواشناسی هشدار داده بارش های بیشتری در راهه.برای ما که از یک اقلیم خشک و یکنواخت و کم بارش اومدیم دیدن اینهمه تغییرات آب و هوایی و سرسبزی و زیبایی شگفت انگیز و آرامش بخشه.

***

سه شنبه مدرسه برای بچه ها جشن آغاز سال تحصیلی گرفته.برنامه مون هنوز مشخص نیست.پس بهشون نگفتم و نمیدونم واکنششون چیه.دو جلسه کلاس زبانشون هم غیبت خورده ولی همچنان دوست ندارم برگردیم.اینجا همش هوا در حال نوسانه.گاهی ابرای فشرده و متراکم.گاهی نم بارون.گاهی بارون شدید.ولی اونجا ما فقط یه آپشن داریم، آفتاب و روزهای آفتابی! نکته منفی هم بخوام بگم همین رطوبت زیاده.انگار همه جا نم داره.لباس راحت خشک نمیشه.ما اونجا لباسی رو احتیاج داریم میندازیم لباسشویی میشوره.پهن میکنیم تو آفتاب نیم ساعت خشکه.اینجا هنوز لباسایی که من دیروز ظهر شستم خشک نشدند و نم دارن.

***

دیشب یه جایی بودیم آقاهه که بومی اینجا بود انقد برخوردش خوب بود.انقد مهربون و خونگرم بود.کلی وقت گذاشت و توضیح داد.یه زیتون پرورده خونگی هم بهمون دادن که طعمش با زیتون پروده های بسته بندی که تاحالا خورده بودم متفاوت بود.خیلی خوشمزه تر بود.از غذای محلی دلم میخواد کته کباب و شامی شون رو امتحان کنم.

***

بچه ها دلشون میخواد شالیزار ببینن از نزدیک و مراحل برداشت برنج رو ببینن.منتها نمیدونم کدوم وری باید بریم.من خودم ده پونزده سال پیش رفتم شالیزار.یادمه وسط تابستون بود و از شدت شرجی بودن هوا نمیشد نفس کشید.خداروشکر الان اصلا به اون شدت نیست و قابل تحمله.

***

یکی دیگه از فانتزی ها و علائقشون اینه برن دریا بپرن تو آب شنا کنن! امیدوارم امروز دریا خانوم آروم باشه، مواج و طوفانی نباشه، بزاره دخترای ما به آرزوشون برسن!

موافقین ۸ مخالفین ۰
Reyhane R

یادداشت ششم

اومدیم سفر.از اون سفرهای یهویی که صبح سرگرم کارها و زندگی روزمره بودی و شب همه چی کن فیکون شده و یهو به خودت میای میبینی داری وسیله جمع میکنی و تلاش و تقلا که چیزی جا نمونه!

***

نفس بچه خوبی بوده و خب طبیعیه بچه وقتی از روتین و اون فضای امن خونه خارج میشه بی قراری هایی داره.امیدوارم بقیه اش هم به خیر بگذره.

***

صبح زود میم موند پیش نفس و من و بچه ها رفتیم بیرون.بعد که برگشتیم اونا خوابیدند ولی من هرکاری کردم خوابم نبرد.از ۶تا ۸ پاشدم به مرتب کردن وسایل و شستن لباس و سروسامان دادن کارها.الان هم در سکوت نشستم که صبحانه بخورم.

***

ما زن ها با دستان قدرتمند و آگاهی و فکر روشنمون علاوه بر خودمون، زندگی و آینده چند نفر دیگه رو هم پیش میبریم و میسازیم.

***

خوشحالم تو آخرین روزهای تابستون تونستیم خاطره خوبی برای بچه ها بسازیم...

موافقین ۷ مخالفین ۰
Reyhane R

یادداشت پنجم

امروز لوازم التحریر خریدیم برای دخترها و کلی بعدش خوشحالی کردند.به این صورت که هی چیدند دورشون و هی جمع کردند و در موردشون صحبت کردند.بعضی جمله های نبات: مامان من امشب از هیجان زیاد خوابم نمیبره، میشه نخوابیم؟ میشه به فلانی زنگ بزنم بهش نشون بدم خریدامو؟ میشه وسایلمو بیارم کنارم تو رختخواب؟ صدبار هم گفته مامان من عاشق کیفمم، عاشق آویزشم، عاشق قمقمه ام، جامدادیم، مداد رنگیام، ماژیک ها، طرح جلد دفترام، برچسبام، عاشق همه شونم! همه شون هم از دم صورتی و تک شاخی! نهال ولی کمی عاقلانه تر رفتار میکنه و سلیقه اش به وضوح نسبت به سالهای قبل تغییر کرده و رنگ وسایلش هم تیره تر و خانومانه تر شده!

****

چیزی که ته دلم و غصه دار میکرد این بود که باید با حساب و کتاب خرید میکردیم و مجبور بودم به بعضی خواسته هاشون نه بگم.الان ولی فک میکنم همچین بدم نبوده.اینکه بچه یاد بگیره قرار نیست همیشه هرچیزی که دوست داره و میخواد فوری در اختیارش قرار بگیره و مصرف گرا بار نیاد بد نیست.قانون خونه ما اینه که اگه چیزی داشته باشند و هنوز قابل استفاده باشه نباید دوباره خریده بشه.اگه بی حساب کتاب همه چیز در اختیار بچه باشه به نظرم دیگه ذوق و شوقی برای بدست آوردنش نداره و لذتی هم براش وجود نخواهد داشت و قدردان هم نخواهد بود‌.

***

کاش یه چوب جادو بود میزدیم به خونه و یک آن همه جا مرتب میشد! خونه مون در حال حاضر در وضعیت اسف باری هست و هیچی سرجاش نیست و هر روز که میگذره به جای مرتب شدن بدتر کار روی هم جمع میشه.الان فقط تلاشم اینه تا اول پاییز همه چی برگرده به حالت عادی و آماده شروع مدرسه ها بشیم.نمیدونم چرا با اینکه فعالیتمم زیاده ولی فقط به کارهای عادی و روتین میرسم و هی شب صبح میشه! صبح شب میشه!

***

برای دوست وبلاگ نویسمون غصه دارم و روزی نیست که بهش فک نکنم.کاری هم از دستمون برنمیاد...

موافقین ۱۰ مخالفین ۰
Reyhane R

یادداشت چهارم

بالاخره شهریور عزیز از راه رسید.امسال تابستون و خرداد و تیر و مرداد به علت گرمای زیاد و قطعی آب و برق سخت و طولانی گذشت.خداروشکر دو سه روزه هوا خنک شده و ایشالا که برنمیگردیم به اون روزها دیگه! 
***
شهریورم یه جورایی مثل اسفند می مونه.نوید بخش رسیدن پاییزه.معمولا هم چون شلوغ پلوغیم مثل برق و باد میگذره.برای ما که دوتا بچه مدرسه ای داریم فصل خرید و نونوار کردن و آماده شدن برای مدرسه ست.سالهایی که کلاس اولی بودن و تازه کار، ما هم ذوق و شوق زیادی داشتیم برای خرید الان ولی بیشتر تبدیل شده به استرس و نگرانی های مالی! شهریه ها دقیقا دو برابر شده.باید فرم مدرسه رو بریم تحویل بگیریم.لیست لوازم التحریر دادن بریم تهیه کنیم.کیف و کفش بخریم.برای رفت و آمدشون تصمیم بگیریم.البته الهی که سلامتی باشند.اینا همش میگذره.اواخر شهریور موقع برداشت محصول هم هست که خودش اتفاق مهم و پرکاری هست برامون.
***
پارسال دقیقا همین روزها یه اتفاق خاص و ویژه برامون افتاد.خیلی یهویی و بدون تصمیم قبلی راهی کربلا شدیم و دقیقا همون روزی که قرار بود حرکت کنیم بی بی چکم مثبت شد.راستش اینجوری نبود که بگم آرزو داشتم و اینا.وقتی میشنیدم اصلا فک نمیکردم منم یک روز برم.با این اعتقادات نیم بندی که به تار مویی بنده.ولی خب قسمت شد و رفتیم و الان که گاهی تصاویر رفتن آدم ها رو میبینم خیلی دلتنگ میشم.خود سفر یه طرف اینکه بعد مدت ها من و میم یه سفر ده روزه دونفره رفتیم باعث شد خاطره خیلی خوبی ثبت بشه برام از اون روزها...
موافقین ۱۰ مخالفین ۰
Reyhane R

یادداشت سوم

قبلا وقتی هنوز چهارنفره بودیم، موقع بیرون رفتن تو ماشین دخترا عقب مینشستن و نبات که معمولا یه جا بند نمیشه هی می اومد وسط و کله اش رو از بین دوتا صندلی می آورد جلو و حرف میزد و جلوی دید نهال رو میگرفت.نهال همش شاکی بود ولی زورش نمیرسید.الان که نفس اومده جاش صندلی عقب تو کریر هست وسط این دوتا خواهر و خب نبات قلمروش رو از دست داده! نهال هی میخنده میگه اوخییی! طفلکی! نفس نیومده تو رو نشوند سرجات! 😜

***

نبات مشغول سخنرانی و بلوف زدن بین چند تا پسر بچه که از خودش کوچیکترن: آره خلاصه! گروه ما شاخ بود تو مدرسه! همه دوست داشتن بیان با ما دوست بشن!😎😁

***

جدیدا یه اصطلاحی یاد گرفتن، برای اینکه ثابت کنن حرفشون درسته میگن به خدا اینجوری به خدا اونجوری.احتمالا خیلی در جریان کاربرد واقعی و درستش نیستند.امروز سر بازی با گوشی دعوا بود؛

نبات: اگه بدی قول میدم خونه ای که ساختی رو خراب نکنم.

نهال: قول میدی؟ بگو به خدا!

نبات: به خدا😌

چند دقیقه بعد؛

نهال: عه عه چرا خونه مو خراب کردی؟ مگه نگفتی به خدا؟

نبات: هههههههه ههههههههه تو دلم گفتم نا به خدا😝

موافقین ۱۰ مخالفین ۰
Reyhane R

یادداشت دوم

نفس تا چند روز دیگه چهارماه رو تمام میکنه و وارد ماه پنجم زندگیش میشه.کار جدیدی که اخیرا یاد گرفته غلت زدن و چرخیدن هست.اولین باری که تلاش کرد برای چرخیدن و به شکم خوابیدن، خونه ییلاقی بود.یادمه سر سفره نشسته بودیم.یک دفعه چهارتایی پریدیم کنارش بس که ذوق مرگ شدیم از این حرکت و از این توانایی جدیدی که رو کرده بود!

بعد از اون چندبار دیگه هم این کار تکرار شد.اوایل نمیتونست خوب سرش رو بالا نگه داره.الان دیگه قشنگ حرفه ای شده و به محض اینکه میخوابونیمش سریع میچرخه و کله اش رو میگیره بالا و همه جا رو با تعجب نگاه میکنه و براش جالبه که عه دنیا رو میشه از این زاویه هم دید (:

موافقین ۱۲ مخالفین ۰
Reyhane R

یادداشت اول

بالاخره دست گذاشتم جلو دهن اونی که تا میخوام بیام بنویسم میگه نه! صبر کن تو موقعیت مناسب.یه چیز خوب و بدرد بخور بنویس.یه چیزی بنویس که ارزش خونده شدن داشته باشه!

تصمیم گرفتم همینی که تو ذهنم هست بنویسم و امروز یه شروع دوباره باشه برای بازگشت به وبلاگ نویسی‌.بازگشت به خونه امن و کوچیک و دنج خودم.

جونم براتون بگه که دختر کوچولومون تازه سه ماه رو تمام کرده و وارد چهارماهگی شده.اشتباه بزرگم این بود از همون اول به دلایلی همراه شیر خودم بهش شیرخشک دادم.اونم با شیشه! گرچه الان مقدارش رو خیلی کمتر کردیم ولی بازم یه مدتی هست موقع خوردن شیر خودم بهونه میگیره و نق میزنه و زود ول میکنه و احتمالا داره پس میزنه سینه رو و من از این بابت بی نهایت غمگینم.نمیگم کدوم درسته کدوم غلط ولی من به دوتا دلیل شخصی نمیخوام این اتفاق بیافته.اول بخاطر همون تماس و ارتباط عاطفی و نزدیک و رخ به رخ موقع شیر دادن و دوم هم چون معتقدم شیرمادر از نظر ایمنی و سلامت برای بچه بهتره.اون دوتا جفتشون شیرمادر میخوردن و دوران خردسالی و کودکی  خوبی داشتند و خیلی کم مریض میشدن...

۸ نظر موافقین ۹ مخالفین ۰
Reyhane R

مرا هزار امید است و هر هزار تویی...

میخواستم زودتر بیام اینجا پست بزارم و هی فرصت پیش نیومد تا امشب که گفتم بیام بگم چهارشنبه ۲۹فروردین بالاخره دخترکوچولوی ما به دنیا آمد و امروز و الان که دارم اینجا مینویسم بیست روزشه (: بیست روزی که برای من کشدار و طولانی گذشت.روزهای اول روحیه ام خوب بود ولی درد امونم رو بریده بود.جوری که فک میکردم هیچوقت خوب نمیشم و روزهای بعد و حالا که دردهای جسمی رو به بهبوده از نظری روحی در نوسانم و هی بالاپایین میشم و ابری و بارونی و طوفانی و بعد آفتابی!

***

دخترها از این تغییر بزرگ به شدت استقبال کردند و هنوز هم ورود این آبجی کوچک براشون عادی نشده و هنوز هم سر بغل کردن و گردوندن و شیر دادن و باد گلو گرفتن خانوم دعواست (: و البته ازحق نگذریم کمک بزرگی هستند برای من و خیلی وقت ها که خسته هستم ازشون سوء استفاده هم میکنما.البته همچنان در زمینه کارهای خودشون مسئولیت پذیر نیستند به طور کامل و باید هزار بار یه کاری رو بهشون بگی ولی در مسائل مربوط به خواهر کوچیکتر با هیچ کس شوخی ندارند!

***

راهکاری که الان برای بهتر شدن حالم پیاده کردم اینه که به مسائل به دید کوتاه مدت نگاه کنیم.طبیعیه که آدم کلی نگرانی و ترس و دغدغه برای آینده داره.آینده ای که دور هست و معمولا کاری هم از دستمون برنمیاد برای این ترس و نگرانی ها، ولی میشه از الان بهشون فک نکرد.من با همین راهکار دوران بارداری آروم و کم استرسی رو سپری کردم(به جز روزهای آخر) یعنی از اول فقط به یکماه بعدش فک میکردم.چیکار کنیم.چی درسته چی غلطه.برنامه چیه.بعد دوباره دوره کوتاه مدت بعدی.الان هم به یکماهیش فک میکنم.تا اون موقع چی باید تغییر کنه.خواسته ات از خودت چیه.کنترل چه چیزایی رو باید تا اون موقع به دست بگیری و...

***

پی نوشت؛ اگه کانال دارید و دوست داشتید منم باشم کامنت بزارید اینجا.تایید نمیکنم که راحت باشید.متقابلا اگه میشناسمتون و دوست داشتید تو کانال من باشید (اونجا فعال تر هستم) بگید که منم لینک بدم بهتون (:

۱۱ نظر موافقین ۷ مخالفین ۰
Reyhane R

عیدانه فراوان شد، تا باد چنین بادا!

درگیر مشکلاتی شدیم و دیشب مثل شبهای قبل با غم و اندوه سپری شد و با فکر اینکه چرا باید اینجوری بشه.اونم حالا که این مسیر طولانی رو طی کردیم و رسیدیم آخر راه... ولی نمیدونم معجزه خواب بود یا چی.که الان فکر میکنم انرژی از دست رفته ام دوباره برگشته و توانایی دوباره با قدرت ادامه دادن رو دارم.ختم سوره واقعه رو شروع کردم و منتظرم دخترها بیدار بشن و امروزمون رو آغاز کنیم.فقط هفت روز باقی مونده و من باید همه چیز رو سر و سامون بدم و درستش کنم.درست میشه مطمئنم.

***

دیشب "جنگل پرتقال" رو دیدم.یه فیلم آروم و بدون چالش و هیجان خاصی ولی من دوستش داشتم.پسره شبیه علی مصفا بود و من همش فک میکردم اونه.همراه با صحنه های حال خوب کن شمال و بارون و دریا و درختای پرتقالش.

***

از یه دوستی دلگیر بودم.راستش ته دلم یکمی هم دل شکسته.پادکست رادیو راه اپیزود درون گرایی رو دوباره گوش دادم و هی گفتم پسر! اینا چقد خودِخودِ منه.منِ عزیز! بپذیر که شخصیت تو این شکلیه و خودت رو دوست داشته باش.شلوغ کاری و رفیق بازی و به هر قیمتی  شده دوستی رو نگه داشتن کار تو نیست.تو تنهایی تو بیشتر از هرکسی دوست داری و یه حریم و حصاری داری واسه خودت و این بد نیست لزوما و بعدش احساس بهتری داشتم (:

***

میشه دعامون کنید لطفا؟

موافقین ۱۰ مخالفین ۰
Reyhane R

نرم نرمک میرسد اینک بهار...

من همیشه تو این سالها برخورد دوگانه ای با عید نوروز و فصل بهار داشتم.تو بچگی مثل اغلب بچه ها دوست داشتم و خوشحال بودم.سالهای بعد کم کم حس های بد در من شکل گرفت به دلایل مختلف و دیگه دوست نداشتم و فقط میخواستم زودتر بگذره.تا همین یکی دو سال اخیر.سالهای بعد از ازدواج چالش هایی که با میم داشتیم و مسئله رفت و آمدها و عید دیدنی و این مسائل و تفاهمی که وجود نداشت هم به این موضوع دامن زد.الان ولی میتونم بگم جفتمون بزرگ تر شدیم و عاقل تر و دیگه حاد نیست این مسئله به اون صورت.خودم هم انگار آروم گرفته باشم.دیگه هیچ چی رو سخت نمیگیرم و اعتراف میکنم اینجوری خیلی راحت تر هم میگذره (:

برنامم برای شروع سال جدید اینه، بیشتر رو سلامت روانم کار کنم و تلاش کنم در جهت تزریق هرچه بیشتر آرامش و شادی به خودم و خانواده کوچکم.

و بی خیالی!

عجب چیزیست این بی خیالی و دنیا را به هیچ گرفتن!

موافقین ۷ مخالفین ۰
Reyhane R