***
اول صبحی حال و هوای خوبی تو شهر در جریان بود.تکاپو و شلوغی خیابون ها.کلی بچه با لباس فرم مدرسه و کیف و کفش نو.دانشجوهایی که تو ایستگاه اتوبوس ایستاده بودند.شلوغی دم در مدرسه ها.بچه های نقلی و کوچولویی که احتمالا کلاس اولی بودند و یه نیمچه استرسی هم تو چهره شون پیدا بود.بچه هایی بزرگتری که مثل دخترای ما ریلکس و بی خیال و خوشحال بودند...
***
همونطور که قابل پیش بینی بود و خانمه تو بهداشت هم مرتب گوشزد میکرد نفس شیر منو پس زد.خیلی غصه خوردم بابتش و خیلی خیلی احساس بدی داشتم.ولی چند شب پیش دم صبح نشستم روبروی خودم و گفتم ببین کاریه که شده.دنیا به آخر نرسیده.تو خودت میتونی با این موضوع کنار بیای و بیشتر نگران حرف مردم و اطرافیانت هستی! پس بی خیال باش.تا میتونی بغلش کن.ببوسش.باهاش حرف بزن و بهش محبت کن و سعی کن مادر شادی که شیر خودش رو به بچه اش نمیده باشی! بجاش از این فرصت استفاده کن و پروسه کم کردن وزنت رو استارت بزن.اینه که فعلا یه سری کارها انجام دادم و تصمیماتی گرفتم که باهاشون حالم بهتر شده...
***
امروز صبح گذاشتمش رو تشک و یه توپ گذاشتم کمی جلوتر ببینم واکنشش چیه.عاقا! به جای جلو رفتن شروع کرد به تقلا و دست و پا زدن و سینه خیز دنده عقب رفتن! این اولین بار بود که انقد واضح حرکت میکرد و خودش جابجا میشد!
+ به وقت اول مهرماه ۱۴۰۳ و پایان پنج ماهگی (: