1.یه فامیل نزدیکی داریم (در واقع داشتیم🙄) خیلی دوتا خانواده بهم نزدیک بودیم.تمام خاطرات بچگی ما با اینا بود.انگار یکی بودیم باهاشون.دخترشون رفیق صمیمی من و خواهرم بود.سالها گذشت.مادر خانواده در اثر بیماری فوت کرد و فاصله ها بیشتر و بیشتر شد.کم کم شدیم مثل غریبه ها و این خیلی برام غم انگیز بود که چرا اینجوری شد.دیروز که تو جمع خانواده بودیم خواهرم یه چیزایی تعریف کرد که هممون شوکه شدیم.باورم نمیشه آدما با گذشت زمان انقد تغییر کنن و از این رو به رو بشن.یعنی عمر این رابطه فامیلی و دوستی به آخر رسید؟ خاطراتمون و چ کنیم؟ حالا خود من هیچ برخورد مستقیم و دلخوری و ناراحتی ازشون ندارم ولی خانواده ام چی؟ ناراحتی اونا رو میتونم ندید بگیرم؟ امروز صبح یادم اومد من کلی از اون دختر تو بچگی نامه و نوشته و یادگاری دارم.اونا رو چ کنم؟ بریزمشون دور؟ یا ببینمشون بعدا غصه بخورم دوباره برای رابطه ای که عمرش به پایان رسید؟ کاش بتونم همه چیز رو فراموش کنم...
2.در ادامه همین مورد اول، یکی دو سال قبل که یه دلخوری و ناراحتی پیش اومده بود و من خیلی ناراحت بودم، شبا همش خواب میدیدم دعوا شده.همه ریختن بهم.چیزی که خیلی ازش میترسم اینه که حرمت ها شکسته بشه.تو خیابون همش استرس داشتم اگه الان از جلوم دربیان چ رفتاری داشته باشم؟ این دفعه ولی آروم ترم.انگار پذیرفتم میشه حتی یه رابطه فامیلی رو هم تموم کرد.صرفا برای محافظت از خودت و آدم های اطرافت.هیچ اتفاقی هم نمی افته.زندگی ادامه داره.قرار نیست همه با هم تا همیشه گل و بلبل باشن.فقط خدا کنه مغزمم بپذیره اینو و نخواد تو خواب دوباره بازی دربیاره و دهنمو سرویس کنه!
3.رفت و آمد بچه ها که خیلی نگرانش بودم خداروشکر تا الان خوب بوده.نفس خوشبختانه گوش شیطون کر بچه خوش خواب و آرومی هست.شبا زود میخوابه و صبح ها حدود شش و نیم با سروصدای بچه ها بیدار میشه و با هم میریم و برمیگردیم.بعدش باز به ادامه خوابش میپردازه.البته حتما باید قبل از اومدن شیرش رو خورده باشه و سیر باشه.تو ماشین هم داخل کریر گاهی با اسباب بازیش بازی میکنه.گاهی دستشو میخوره.گاهی پاشو به بدبختی میاره بالا و میخوره😅 گاهی هم از تو آیینه جلو باهاش صحبت میکنم و بلند بلند شعر میخونم.آدمای اطراف هم که داخل ماشین رو نمیبینن وقتی این صحنه رو میبینن حتما با خودشون میگن این دیگه چه خجسته است اول صبحی🙄😁 تازه یه بچه دیگه هم مسافرمون شده و صبح ها که هنوز خوابالودن هیچی، ظهرها تا سوار میشن سه تایی با هم شروع میکنن به حرف زدن و تعریف کردن! یعنی مخم تیلیت میشه تا برسیم خونه (:
4.نفس چند روزی هست دنده عقب میره و با سینه خیز رفتن میتونه یکم جابجا شه.ظاهرا خانوم خیلی هم به خوردن دفتر کتاب و مشق علاقه داره (: چند روز پیش نهال خواب بود و طبق معمول دفتر کتاب هاشون پخش زمین بود.این بچه خودش و به سختی رسوند به کتاب نهال و حمله! اومدم بگم آی آی! نبات فرمودند: مامان! خواهشا به بچه استرس وارد نکن! بزار راحت کارش رو انجام بده! 😌🤣🤣
5.حدودا دو هفته پیش رفتم تو حیاط برای یه کاری و دیدم یه عروس هلندی خیلی زیبا نشسته لب سکو.اومدیم داخل و یکی دو ساعتی صبر کردیم ولی نرفت.میم رفت کنارش و خیلی راحت اومد رو دست میم نشست.چند روزی گذشت.کسی نیامد دنبالش.به همسایه ها سپردیم گفتن مال ما نیست.خلاصه خودمون کم بودیم یکی دیگه بهمون اضافه شد! من خودم میدونین دیگه، خیلی رابطه خوبی با حیوانات ندارم.نه اینکه بدم بیاد، بیشتر از اینکه بیاریمشون داخل خونه و زندانی شون کنیم و مجبورشون کنیم برخلاف غریزه و طبیعتشون اونجوری که ما دوست داریم زندگی کنن و آزادی شون رو ازشون بگیریم ناراحت میشم.حالا فقط من اینجوریما.اون سه تا عاشق پرنده و حیوانات هستند! نبات بارها عنوان کرده دلش میخواد حیوون خونگی داشته باشه.احتمالا اینجا خدا صداش رو شنید دیگه.احتمال دادیم آقا باشه و اسمش رو گذاشتیم چنگیزخان! چند روز بعد یکی گفته بود اینا تنها باشن دق میکنن، میم از یکی از دوستاش یه دونه دیگه هم گرفت و اومد خونمون و شد خانومِ چنگیزخان🤭 هیچی دیگه الکی الکی صاحب دوتا عروس هلندی شدیم /: بعد اینا انگار میفهمن من خیلی ازشون خوشم نمیاد، اوایل صبح ها که خونه خلوت بود و من بودم فقط، کوچکترین صدایی ازشون در نمی اومد.عصرا که میم و بچه ها می اومدن کلی شلوغ بازی و سروصدا.انگار از من میترسیدن🤣🤣 الان ولی اوضاع بهتر شده.صبح ها هم گاهی آوازکی میخونند.
خلاصه اش اینکه این روزا تو خونمون صدای جنگل میاد ^_^
سلام ریحانه جان
به به :) الحمدلله که زندگی اینجا به زیبایی در جریانه :) ماشاءالله....
ذوق میکنم از بچه ها میگید :)
وای منم از نگه داشتن حیوون توی خونه خیلی حس بدی میگیرم، عروس هلندی صداش خیلی بلنده :)))))