بعد از یه روز پر مشغله و یه چرت کوتاه عصرگاهی و بدن درد ناشی از اون، موقع فکر کردن به موضوعی که این روزا دغدغه ام شده و البته فعلا بدون نتیجه موند، یهو این بیت شعر اومد تو ذهنم و هوس نوشتن کردم و بعد یادم اومد به خواستن و نشدن های قبلی.اینکه تو یه چیزی رو از ته دل میخوای و کاری از دستت برنمیاد.فقط باید بشینی و ببینی که اون چی برات خواسته و تو تقدیرت نوشته و من هنوز گاهی به اون خواسته فکر میکنم و به اینکه چرا نشد و خلاصه هنوز نتونستم بپذیرمش.گرچه دیگه برای هیچی تقلا نمیکنم و خودمو به در و دیوار نمیزنم.آروم و عاقل نشستم و نگاه میکنم.چون میدونم شرط اصلی اونه که باید بخواد و بشه!

***

از این روزها بخوام بگم در میانه هفت ماهگی حس میکنم از وقتی روزهای باقیمانده دورقمی شدند انگار همه چیز سریعتر میگذره و دیگه از اون کندی و رخوت و کشدار بودن ماه های اول خبری نیست.گاهی انقد سرگرم زندگی و بچه ها میشم که یادم میره تکون هاش رو چک کنم.یادم میره باهاش حرف بزنم و قربون صدقه اش برم و چیزهای مقوی و مفید بخورم تا دُردانه خانوم خوب وزن بگیره.البته اگه این هوس های مضر و علاقه به هله هوله جات و تنقلات و غذاهای فست فودی اجازه بدهند!