اینجا بدون من

اینجا بدون من

من از به زبان آوردنِ دوست داشتنم بیم دارم
هراس دارم که به هر جان کندنی
به زبان بیاورم
و شنیده نشود،
به زبان بیاورم
و زمانش نباشد،
به زبان بیاورم و پاسخم لبخندی از سرِ ترحم باشد
"نوشتن" اما
هیچکدام از این هراس ها رو ندارد،
مینویسی برای کسی که دوستش داری و بی خبر است،
و منتظر میمانی تا بگوید:
ای کاش یک نفر بود
تا این عاشقانه ها را برای من روی کاغذ می آورد،
و تو با تمام وجود میگویی
"من" آن یک نفرم

علی قاضی نظام

بایگانی

یادداشت سوم

شنبه, ۲۷ مرداد ۱۴۰۳، ۰۸:۲۲ ب.ظ

قبلا وقتی هنوز چهارنفره بودیم، موقع بیرون رفتن تو ماشین دخترا عقب مینشستن و نبات که معمولا یه جا بند نمیشه هی می اومد وسط و کله اش رو از بین دوتا صندلی می آورد جلو و حرف میزد و جلوی دید نهال رو میگرفت.نهال همش شاکی بود ولی زورش نمیرسید.الان که نفس اومده جاش صندلی عقب تو کریر هست وسط این دوتا خواهر و خب نبات قلمروش رو از دست داده! نهال هی میخنده میگه اوخییی! طفلکی! نفس نیومده تو رو نشوند سرجات! 😜

***

نبات مشغول سخنرانی و بلوف زدن بین چند تا پسر بچه که از خودش کوچیکترن: آره خلاصه! گروه ما شاخ بود تو مدرسه! همه دوست داشتن بیان با ما دوست بشن!😎😁

***

جدیدا یه اصطلاحی یاد گرفتن، برای اینکه ثابت کنن حرفشون درسته میگن به خدا اینجوری به خدا اونجوری.احتمالا خیلی در جریان کاربرد واقعی و درستش نیستند.امروز سر بازی با گوشی دعوا بود؛

نبات: اگه بدی قول میدم خونه ای که ساختی رو خراب نکنم.

نهال: قول میدی؟ بگو به خدا!

نبات: به خدا😌

چند دقیقه بعد؛

نهال: عه عه چرا خونه مو خراب کردی؟ مگه نگفتی به خدا؟

نبات: هههههههه ههههههههه تو دلم گفتم نا به خدا😝

موافقین ۱۰ مخالفین ۰ ۰۳/۰۵/۲۷
Reyhane R