یادداشت یازدهم

بالاخره طلسم شکسته شد و اومدم.مدت هاست تو ذهنم پست مینویسم ولی در واقعیت عملی نشده.بیشتر نیتم این بود از این روزهای بچه ها بنویسم.از آخر بخوام بگم، اَگول پگولمون که دو سه روز دیگه هفت ماه رو تموم میکنه و وارد هشت ماهگی میشه بی نهایت شیرین و خوردنی شده.جوری که گاهی حس میکنم قلبم کشش اینهمه احساس متفاوت و جدید رو نداره.تازه غذاخور شده ولی خدا منو ببخشه خیلی وقتا یادم میره و دیر به دیر بهش غذا میدم [آیکون کوبیدن دست به پیشانی] تا بیدار میشه و چشماشو باز میکنه، اولین نفر از ما رو که میبینه یه لبخند پت و پهن میزنه.در مواجهه با غریبه ها حتی خانواده خودم اگه دیر به دیر بببینه غریبی میکنه و خودش و سفت میچسبونه به من.هنوز خبری از دندون نیست ولی جدیدا بدون کمک میشینه.همه چیز رو میخواد لمس کنه و دست بزنه و میبره سمت دهنش.انگار که راه ارتباطییش با این دنیا و شناخت ش از پدیده های اطراف اول دست ها و لمس و بعد مزه مزه کردن هست.فک کن! اینهمه پدیده تو دنیا هست که تو ندیدی و باید کشف و تجربه شون کنی.چه شگفت انگیز میشه دنیا برات! نه مثل ما بزرگترها که از همه چیز این دنیا خسته ایم (: جدیدا حمام که میره میزارمش داخل آب.اول با تعجب نگاه میکنه، بعد دستش رو تو آب تکون میده و تلاش میکنه آب رو بگیره تو دستش، بعد اون حس رهایی و غوطه ور بودن تو آب رو تجربه میکنه و ذوق میکنه...


نبات خانوم نسبت به سالهای قبل تغییر کرده و دیگه اون بچه سر به راه و حرف گوش کن سالهای اول و دوم مدرسه نیست.انگار داره خودش رو پیدا میکنه و میخواد ابراز وجود کنه.زیاد کَل کَل میکنیم با هم سر کارای مدرسه.تنش ها و قهر و آشتی هاشون با نهال همچنان با قوت ادامه داره.رفیق باز و به شدت ادایی هست! کلی خنزل پنزل و چیزای رنگی پنگی و صورتی داره.یه عالمه اکسسوری مو داره.روزی شونصد بار موهاشو مدل میده و میبنده.مدام جلوی آیینه است و لباسا و تیپ های مختلف رو امتحان میکنه.شبا قبل خواب کلی کش و سنجاق سر و گیره از تو کله اش در میاره و صبح قبل رفتن موهاش رو دو گوش میبنده و خودش میبافه.عاشق پوشش و مدل موی خانوم های سریال های کره ای هست و کلی زحمت میکشه موهاشو اون شکلی کنه.یه چیزی دیگه هم که فهمیدم اینه که استقلال نبات نسبت به نهال دیرتر و کندتر اتفاق افتاده، به علت فرزند دوم بودن و فاصله سنی کم و اینکه همیشه و همه جا با هم بودند و معمولا نهال جلو می افتاده و کارها رو پیش میبرده.مثلا اردو با هم میرفتند، آشپزی، خرید از مغازه، کارای کامپیوتری و ...همیشه نهال بوده و نبات اون احساس نیاز به یاد گرفتن رو به صورت جدی پیدا نکرده.الان که متوجه شدیم دارم کم کم بهش میدون میدم که خودش به طور مستقل چیزهای جدید رو تجربه کنه و یاد بگیره.همچنان خوابالو عه خانواده ما نباته و صبح ها با اینکه شب زود میخوابه باز به سختی بیدار میشه.زیاد احساساتی هست و بیشتر اوقات با پاچه خواری و شیرین زبونی به بابا به خواسته هاش میرسه /: برعکس نهال که اصلا اهل پاچه خواری نیست /:


نهال، نهال قشنگ من، از نظر مدرسه و درس و استقلال و ارتباطات اجتماعیش نگرانی ندارم.بیشتر احساس ناکافی بودن بابت کارهایی هست که میتونستم براش انجام بدم و نکردم.رفیق بودن خیلی خیلی سخته بچه ها.به هزارتا چیز بستگی داره.تو حرف آسونه.طفلکی ها به دوران عادت ماهیانه که میرسن آدم دلش کباب میشه.غمگین میشن، حساس و زودرنج میشن، کم حرف میشن.امروز سرما هم خورده بود و تو راه مدرسه تمام مدت سرش رو به شیشه چسبونده بود با چشمای بسته.به اندازه نبات رفیق باز نیست ولی سه تا دوست صمیمی داره که یه گروه چهار نفره تشکیل دادن و همیشه با همن.موضوع کلیدی تو این سن اینه که بچه ها تاثیر پذیری شون از دوستانشون خیلی زیاد میشه.هیچوقت مستقیم نگفته ولی از حرفاش مشخصه که خیلی براش مهمه تو اون گروه بچه ها راجع بهش چی بگن و نظر دوستاشون چیه.این رابطه رو با دوتا دخترخاله اش که هرکدوم دو سه سال ازش بزرگتر هستند رو هم داره.مثلا یه چیزی بگن خیلی قبول داره.انگار خدان! خیلی به نظراتشون اهمیت میده.یه معلم ورزش هم دارن که دهه هفتادی هست و خیلی باهاش احساس راحتی و نزدیکی میکنن.تو صحبتاش مدام میگه خانوم فلانی اینجوری گفت، خانوم فلانی اونجوری گفت.عاشق آشپزی و درست کردن چیزهای جدیده.مدام تو گوشی دنبال پیدا کردن دستور غذا و دسر و خوراکی جدیده.منطقی هست و یه چیزی رو توضیح بدیم و دلیل بیاریم راحت میپذیره.برعکس نبات که نمیپذیره و کولی بازی در میاره (:


ادامه دارد...

موافقین ۶ مخالفین ۰
Reyhane R

یادداشت دهم

یادمه زمانی که اینجا شروع به نوشتن کردم نهال چهارساله بود.اسمش و گذاشتم موطلایی.بازیگوش و عجول و مهربون و پرحرف بود.یکی دو سال اول ورود به مدرسه یه سری چالش ها باهاش داشتیم.امروز تولدش بود و وارد ۱۳سالگی شد.الان نسبت به اون موقع همه چی کن فیکون شده.اسمش شده نهال.آروم تر شده.هنوزم عجول و مهربونه و حرف زدنش هم سنجیده تر شده.احساساتی هست ولی نه به اندازه نبات.سه تا دوست صمیمی داره که همیشه باهمن.به شدت تحت تاثیر دوستاشه و خیلی براش مهمه اونا چی میگن و نگاه و نظرشون راجع به خودش چیه.

خطش بهتر شده و همیشه تو فعالیت های جانبی مدرسه شرکت میکنه.درس و مشق و بیشتر کارای مدرسه اش رو خودش انجام میده.زودرنج و حساس شده.داره با علاقه زبان یاد میگیره (نبات انقد علاقه نداره).استفاده از گوشی و فضای مجازیش متاسفانه زیاده (البته الان کمتر شده) هله هوله خیلی دوست داره و متاسفانه یه مقداری هم اضافه وزن داره.البته قدش تو کلاس از بقیه بلندتره.از نظر میزان شلختگی خیلی تغییری نکرده و هنوزم باید شونصد بار بگم تا وسایل و کتاباشون از وسط جمع بشه و اتاقشون مرتب بشه /: قبلا خیلی علاقه به حمام رفتن داشت ولی الان باید به زور بفرستی بره.با نبات هنوزم آبشون تو یه جوب نمیره و مدام میزنن تو سروکله هم ولی در مقابل نفس خیلی احساس مسئولیت میکنه و کمک حال هست.

جملاتی که زیاد به کار میبره: مامان من دیگه بزرگ شدم! مامان من خودم بلدم! مامان میشه تو کار من دخالت نکنید؟! مامان میشه بزارید طبق سلیقه خودم لباس بپوشم؟! آشپزی دوست داره و مدام دنبال کشف تجربه های جدیده.کل کل زیاد داریم.فک کن بچه ای که تاحالا مطیع فرمان تو بوده یک دفعه میزنه زیر همه چیز و میخواد اونی باشه که خودش میخواد.حرفایی میزنه که تو دوست نداری ولی نمیتونی مستقیم باهاش مخالفت کنی.راه هایی رو میخواد امتحان کنه که تو اصلا دلت نمیخواد.ولی نمیتونی پروبالش رو ببندی.راستش رفیق بودن به همین راحتی هام که میگن نیست.باید بلد باشی.صبور باشی.متاسفانه در مورد نهال بیشتر وقتا حسم اینه که مامان پایه و همراهی نیستم.بابتش عذاب وجدان دارم و این موضوع خیلی اذیتم میکنه...بگذریم.

***

دیشب براش جشن تولد گرفتیم.خودم از دو سه روز قبل به شدت حالم بد بود.به علت یه سری ناراحتی ها و مشکلات شخصی از درون داغون بودم ولی حفظ ظاهر می کردم.ولی وقتی همه اومدن و برق خوشحالی رو تو چشمای نهال دیدم حالم خوب شد.خداروشکر همه چی خوب پیش رفت.علاوه بر کادوها یه مقدار هدیه نقدی داره که میخواد هدفون یا ساعت هوشمند بگیره واسه خودش.

***

چند روز پیش به اصرار بچه ها ده روز مانده به پایان شش ماهگی اولین غذای کمکی نفس رو شروع کردیم.با گذشت چند روز حالا دیگه خودشون حرفه ای شدن و تا بیکار میشن میپرن واسه بچه حریره درست میکنن! اونم با اشتها میخوره! به قول نبات یه نون خور و غذاخور جدید به خانواده مون اضافه شد😅

موافقین ۱۳ مخالفین ۰
Reyhane R

یادداشت نهم

1.یه فامیل نزدیکی داریم (در واقع داشتیم🙄) خیلی دوتا خانواده بهم نزدیک بودیم.تمام خاطرات بچگی ما با اینا بود.انگار یکی بودیم باهاشون.دخترشون رفیق صمیمی من و خواهرم بود.سالها گذشت.مادر خانواده در اثر بیماری فوت کرد و فاصله ها بیشتر و بیشتر شد.کم کم شدیم مثل غریبه ها و این خیلی برام غم انگیز بود که چرا اینجوری شد.دیروز که تو جمع خانواده بودیم خواهرم یه چیزایی تعریف کرد که هممون شوکه شدیم.باورم نمیشه آدما با گذشت زمان انقد تغییر کنن و از این رو به رو بشن.یعنی عمر این رابطه فامیلی و دوستی به آخر رسید؟ خاطراتمون و چ کنیم؟ حالا خود من هیچ برخورد مستقیم و دلخوری و ناراحتی ازشون ندارم ولی خانواده ام چی؟ ناراحتی اونا رو میتونم ندید بگیرم؟ امروز صبح یادم اومد من کلی از اون دختر تو بچگی نامه و نوشته و یادگاری دارم.اونا رو چ کنم؟ بریزمشون دور؟ یا ببینمشون بعدا غصه بخورم دوباره برای رابطه ای که عمرش به پایان رسید؟ کاش بتونم همه چیز رو فراموش کنم...

2.در ادامه همین مورد اول، یکی دو سال قبل که یه دلخوری و ناراحتی پیش اومده بود و من خیلی ناراحت بودم، شبا همش خواب میدیدم دعوا شده.همه ریختن بهم.چیزی که خیلی ازش میترسم اینه که حرمت ها شکسته بشه.تو خیابون همش استرس داشتم اگه الان از جلوم دربیان چ رفتاری داشته باشم؟ این دفعه ولی آروم ترم.انگار پذیرفتم میشه حتی یه رابطه فامیلی رو هم تموم کرد.صرفا برای محافظت از خودت و آدم های اطرافت.هیچ اتفاقی هم نمی افته.زندگی ادامه داره.قرار نیست همه با هم تا همیشه گل و بلبل باشن.فقط خدا کنه مغزمم بپذیره اینو و نخواد تو خواب دوباره بازی دربیاره و دهنمو سرویس کنه!


3.رفت و آمد بچه ها که خیلی نگرانش بودم خداروشکر تا الان خوب بوده.نفس خوشبختانه گوش شیطون کر بچه خوش خواب و آرومی هست.شبا زود میخوابه و صبح ها حدود شش و نیم با سروصدای بچه ها بیدار میشه و با هم میریم و برمیگردیم.بعدش باز به ادامه خوابش میپردازه.البته حتما باید قبل از اومدن شیرش رو خورده باشه و سیر باشه.تو ماشین هم داخل کریر گاهی با اسباب بازیش بازی میکنه.گاهی دستشو میخوره.گاهی پاشو به بدبختی میاره بالا و میخوره😅 گاهی هم از تو آیینه جلو باهاش صحبت میکنم و بلند بلند شعر میخونم.آدمای اطراف هم که داخل ماشین رو نمیبینن وقتی این صحنه رو میبینن حتما با خودشون میگن این دیگه چه خجسته است اول صبحی🙄😁 تازه یه بچه دیگه هم مسافرمون شده و صبح ها که هنوز خوابالودن هیچی، ظهرها تا سوار میشن سه تایی با هم شروع میکنن به حرف زدن و تعریف کردن! یعنی مخم تیلیت میشه تا برسیم خونه (:


4.نفس چند روزی هست دنده عقب میره و با سینه خیز رفتن میتونه یکم جابجا شه.ظاهرا خانوم خیلی هم به خوردن دفتر کتاب و مشق علاقه داره (: چند روز پیش نهال خواب بود و طبق معمول دفتر کتاب هاشون پخش زمین بود.این بچه خودش و به سختی رسوند به کتاب نهال و حمله! اومدم بگم آی آی! نبات فرمودند: مامان! خواهشا به بچه استرس وارد نکن! بزار راحت کارش رو انجام بده! 😌🤣🤣


5.حدودا دو هفته پیش رفتم تو حیاط برای یه کاری و دیدم یه عروس هلندی خیلی زیبا نشسته لب سکو.اومدیم داخل و یکی دو ساعتی صبر کردیم ولی نرفت.میم رفت کنارش و خیلی راحت اومد رو دست میم نشست.چند روزی گذشت.کسی نیامد دنبالش.به همسایه ها سپردیم گفتن مال ما نیست.خلاصه خودمون کم بودیم یکی دیگه بهمون اضافه شد! من خودم میدونین دیگه، خیلی رابطه خوبی با حیوانات ندارم.نه اینکه بدم بیاد، بیشتر از اینکه بیاریمشون داخل خونه و زندانی شون کنیم و مجبورشون کنیم برخلاف غریزه و طبیعتشون اونجوری که ما دوست داریم زندگی کنن و آزادی شون رو ازشون بگیریم ناراحت میشم.حالا فقط من اینجوریما.اون سه تا عاشق پرنده و حیوانات هستند! نبات بارها عنوان کرده دلش میخواد حیوون خونگی داشته باشه.احتمالا اینجا خدا صداش رو شنید دیگه.احتمال دادیم آقا باشه و اسمش رو گذاشتیم چنگیزخان! چند روز بعد یکی گفته بود اینا تنها باشن دق میکنن، میم از یکی از دوستاش یه دونه دیگه هم گرفت و اومد خونمون و شد خانومِ چنگیزخان🤭 هیچی دیگه الکی الکی صاحب دوتا عروس هلندی شدیم /: بعد اینا انگار میفهمن من خیلی ازشون خوشم نمیاد، اوایل صبح ها که خونه خلوت بود و من بودم فقط، کوچکترین صدایی ازشون در نمی اومد.عصرا که میم و بچه ها می اومدن کلی شلوغ بازی و سروصدا.انگار از من میترسیدن🤣🤣 الان ولی اوضاع بهتر شده.صبح ها هم گاهی آوازکی میخونند.

خلاصه اش اینکه این روزا تو خونمون صدای جنگل میاد ^_^

۴ نظر موافقین ۱۰ مخالفین ۰
Reyhane R

یادداشت هشتم

امسال علاوه بر دخترها دوتا مسافر جدید داریم.یکی نفس که مجبورم با خودم ببرم و بیارمش و اون یکی هم یکی از همکلاسی های نهال.این مدت همش استرس اینو داشتم که سخت نباشه رفت و آمد با بچه؟ بدخواب نشه؟ اذیت نکنه؟ امروز ولی از پنج صبح دخترها بیدار شدند و ایشون رو هم بیدار کردند.بعدم تو مسیر برگشت خوابش برد و خداروشکر به خیر گذشت! امیدوارم روزهای آینده هم به خوبی بگذره.
***
اول صبحی حال و هوای خوبی تو شهر در جریان بود.تکاپو و شلوغی خیابون ها.کلی بچه با لباس فرم مدرسه و کیف و کفش نو.دانشجوهایی که تو ایستگاه اتوبوس ایستاده بودند.شلوغی دم در مدرسه ها.بچه های نقلی و کوچولویی که احتمالا کلاس اولی بودند و یه نیمچه استرسی هم تو چهره شون پیدا بود.بچه هایی بزرگتری که مثل دخترای ما ریلکس و بی خیال و خوشحال بودند...
***
همونطور که قابل پیش بینی بود و خانمه تو بهداشت هم مرتب گوشزد میکرد نفس شیر منو پس زد.خیلی غصه خوردم بابتش و خیلی خیلی احساس بدی داشتم.ولی چند شب پیش دم صبح نشستم روبروی خودم و گفتم ببین کاریه که شده.دنیا به آخر نرسیده.تو خودت میتونی با این موضوع کنار بیای و بیشتر نگران حرف مردم و اطرافیانت هستی! پس بی خیال باش.تا میتونی بغلش کن.ببوسش.باهاش حرف بزن و بهش محبت کن و سعی کن مادر شادی که شیر خودش رو به بچه اش نمیده باشی! بجاش از این فرصت استفاده کن و پروسه کم کردن وزنت رو استارت بزن.اینه که فعلا یه سری کارها انجام دادم و تصمیماتی گرفتم که باهاشون حالم بهتر شده...
***
امروز صبح گذاشتمش رو تشک و یه توپ گذاشتم کمی جلوتر ببینم واکنشش چیه.عاقا! به جای جلو رفتن شروع کرد به تقلا و دست و پا زدن و سینه خیز دنده عقب رفتن! این اولین بار بود که انقد واضح حرکت میکرد و خودش جابجا میشد! 
+ به وقت اول مهرماه ۱۴۰۳ و پایان پنج ماهگی (:
موافقین ۷ مخالفین ۰
Reyhane R

یادداشت هفتم

از پنج و نیم صبح برای شیر دادن نفس بیدار شدم و دیگه خوابم نبرد.پاشدم رفتم بیرون این اطراف یه چرخی زدم.هوا از دیروز که اومدیم، ابری و بارونیه.منتها بارونش نم نم و ریزه.تازه هواشناسی هشدار داده بارش های بیشتری در راهه.برای ما که از یک اقلیم خشک و یکنواخت و کم بارش اومدیم دیدن اینهمه تغییرات آب و هوایی و سرسبزی و زیبایی شگفت انگیز و آرامش بخشه.

***

سه شنبه مدرسه برای بچه ها جشن آغاز سال تحصیلی گرفته.برنامه مون هنوز مشخص نیست.پس بهشون نگفتم و نمیدونم واکنششون چیه.دو جلسه کلاس زبانشون هم غیبت خورده ولی همچنان دوست ندارم برگردیم.اینجا همش هوا در حال نوسانه.گاهی ابرای فشرده و متراکم.گاهی نم بارون.گاهی بارون شدید.ولی اونجا ما فقط یه آپشن داریم، آفتاب و روزهای آفتابی! نکته منفی هم بخوام بگم همین رطوبت زیاده.انگار همه جا نم داره.لباس راحت خشک نمیشه.ما اونجا لباسی رو احتیاج داریم میندازیم لباسشویی میشوره.پهن میکنیم تو آفتاب نیم ساعت خشکه.اینجا هنوز لباسایی که من دیروز ظهر شستم خشک نشدند و نم دارن.

***

دیشب یه جایی بودیم آقاهه که بومی اینجا بود انقد برخوردش خوب بود.انقد مهربون و خونگرم بود.کلی وقت گذاشت و توضیح داد.یه زیتون پرورده خونگی هم بهمون دادن که طعمش با زیتون پروده های بسته بندی که تاحالا خورده بودم متفاوت بود.خیلی خوشمزه تر بود.از غذای محلی دلم میخواد کته کباب و شامی شون رو امتحان کنم.

***

بچه ها دلشون میخواد شالیزار ببینن از نزدیک و مراحل برداشت برنج رو ببینن.منتها نمیدونم کدوم وری باید بریم.من خودم ده پونزده سال پیش رفتم شالیزار.یادمه وسط تابستون بود و از شدت شرجی بودن هوا نمیشد نفس کشید.خداروشکر الان اصلا به اون شدت نیست و قابل تحمله.

***

یکی دیگه از فانتزی ها و علائقشون اینه برن دریا بپرن تو آب شنا کنن! امیدوارم امروز دریا خانوم آروم باشه، مواج و طوفانی نباشه، بزاره دخترای ما به آرزوشون برسن!

موافقین ۸ مخالفین ۰
Reyhane R

یادداشت ششم

اومدیم سفر.از اون سفرهای یهویی که صبح سرگرم کارها و زندگی روزمره بودی و شب همه چی کن فیکون شده و یهو به خودت میای میبینی داری وسیله جمع میکنی و تلاش و تقلا که چیزی جا نمونه!

***

نفس بچه خوبی بوده و خب طبیعیه بچه وقتی از روتین و اون فضای امن خونه خارج میشه بی قراری هایی داره.امیدوارم بقیه اش هم به خیر بگذره.

***

صبح زود میم موند پیش نفس و من و بچه ها رفتیم بیرون.بعد که برگشتیم اونا خوابیدند ولی من هرکاری کردم خوابم نبرد.از ۶تا ۸ پاشدم به مرتب کردن وسایل و شستن لباس و سروسامان دادن کارها.الان هم در سکوت نشستم که صبحانه بخورم.

***

ما زن ها با دستان قدرتمند و آگاهی و فکر روشنمون علاوه بر خودمون، زندگی و آینده چند نفر دیگه رو هم پیش میبریم و میسازیم.

***

خوشحالم تو آخرین روزهای تابستون تونستیم خاطره خوبی برای بچه ها بسازیم...

موافقین ۷ مخالفین ۰
Reyhane R

یادداشت پنجم

امروز لوازم التحریر خریدیم برای دخترها و کلی بعدش خوشحالی کردند.به این صورت که هی چیدند دورشون و هی جمع کردند و در موردشون صحبت کردند.بعضی جمله های نبات: مامان من امشب از هیجان زیاد خوابم نمیبره، میشه نخوابیم؟ میشه به فلانی زنگ بزنم بهش نشون بدم خریدامو؟ میشه وسایلمو بیارم کنارم تو رختخواب؟ صدبار هم گفته مامان من عاشق کیفمم، عاشق آویزشم، عاشق قمقمه ام، جامدادیم، مداد رنگیام، ماژیک ها، طرح جلد دفترام، برچسبام، عاشق همه شونم! همه شون هم از دم صورتی و تک شاخی! نهال ولی کمی عاقلانه تر رفتار میکنه و سلیقه اش به وضوح نسبت به سالهای قبل تغییر کرده و رنگ وسایلش هم تیره تر و خانومانه تر شده!

****

چیزی که ته دلم و غصه دار میکرد این بود که باید با حساب و کتاب خرید میکردیم و مجبور بودم به بعضی خواسته هاشون نه بگم.الان ولی فک میکنم همچین بدم نبوده.اینکه بچه یاد بگیره قرار نیست همیشه هرچیزی که دوست داره و میخواد فوری در اختیارش قرار بگیره و مصرف گرا بار نیاد بد نیست.قانون خونه ما اینه که اگه چیزی داشته باشند و هنوز قابل استفاده باشه نباید دوباره خریده بشه.اگه بی حساب کتاب همه چیز در اختیار بچه باشه به نظرم دیگه ذوق و شوقی برای بدست آوردنش نداره و لذتی هم براش وجود نخواهد داشت و قدردان هم نخواهد بود‌.

***

کاش یه چوب جادو بود میزدیم به خونه و یک آن همه جا مرتب میشد! خونه مون در حال حاضر در وضعیت اسف باری هست و هیچی سرجاش نیست و هر روز که میگذره به جای مرتب شدن بدتر کار روی هم جمع میشه.الان فقط تلاشم اینه تا اول پاییز همه چی برگرده به حالت عادی و آماده شروع مدرسه ها بشیم.نمیدونم چرا با اینکه فعالیتمم زیاده ولی فقط به کارهای عادی و روتین میرسم و هی شب صبح میشه! صبح شب میشه!

***

برای دوست وبلاگ نویسمون غصه دارم و روزی نیست که بهش فک نکنم.کاری هم از دستمون برنمیاد...

موافقین ۱۰ مخالفین ۰
Reyhane R

یادداشت چهارم

بالاخره شهریور عزیز از راه رسید.امسال تابستون و خرداد و تیر و مرداد به علت گرمای زیاد و قطعی آب و برق سخت و طولانی گذشت.خداروشکر دو سه روزه هوا خنک شده و ایشالا که برنمیگردیم به اون روزها دیگه! 
***
شهریورم یه جورایی مثل اسفند می مونه.نوید بخش رسیدن پاییزه.معمولا هم چون شلوغ پلوغیم مثل برق و باد میگذره.برای ما که دوتا بچه مدرسه ای داریم فصل خرید و نونوار کردن و آماده شدن برای مدرسه ست.سالهایی که کلاس اولی بودن و تازه کار، ما هم ذوق و شوق زیادی داشتیم برای خرید الان ولی بیشتر تبدیل شده به استرس و نگرانی های مالی! شهریه ها دقیقا دو برابر شده.باید فرم مدرسه رو بریم تحویل بگیریم.لیست لوازم التحریر دادن بریم تهیه کنیم.کیف و کفش بخریم.برای رفت و آمدشون تصمیم بگیریم.البته الهی که سلامتی باشند.اینا همش میگذره.اواخر شهریور موقع برداشت محصول هم هست که خودش اتفاق مهم و پرکاری هست برامون.
***
پارسال دقیقا همین روزها یه اتفاق خاص و ویژه برامون افتاد.خیلی یهویی و بدون تصمیم قبلی راهی کربلا شدیم و دقیقا همون روزی که قرار بود حرکت کنیم بی بی چکم مثبت شد.راستش اینجوری نبود که بگم آرزو داشتم و اینا.وقتی میشنیدم اصلا فک نمیکردم منم یک روز برم.با این اعتقادات نیم بندی که به تار مویی بنده.ولی خب قسمت شد و رفتیم و الان که گاهی تصاویر رفتن آدم ها رو میبینم خیلی دلتنگ میشم.خود سفر یه طرف اینکه بعد مدت ها من و میم یه سفر ده روزه دونفره رفتیم باعث شد خاطره خیلی خوبی ثبت بشه برام از اون روزها...
موافقین ۱۰ مخالفین ۰
Reyhane R

یادداشت سوم

قبلا وقتی هنوز چهارنفره بودیم، موقع بیرون رفتن تو ماشین دخترا عقب مینشستن و نبات که معمولا یه جا بند نمیشه هی می اومد وسط و کله اش رو از بین دوتا صندلی می آورد جلو و حرف میزد و جلوی دید نهال رو میگرفت.نهال همش شاکی بود ولی زورش نمیرسید.الان که نفس اومده جاش صندلی عقب تو کریر هست وسط این دوتا خواهر و خب نبات قلمروش رو از دست داده! نهال هی میخنده میگه اوخییی! طفلکی! نفس نیومده تو رو نشوند سرجات! 😜

***

نبات مشغول سخنرانی و بلوف زدن بین چند تا پسر بچه که از خودش کوچیکترن: آره خلاصه! گروه ما شاخ بود تو مدرسه! همه دوست داشتن بیان با ما دوست بشن!😎😁

***

جدیدا یه اصطلاحی یاد گرفتن، برای اینکه ثابت کنن حرفشون درسته میگن به خدا اینجوری به خدا اونجوری.احتمالا خیلی در جریان کاربرد واقعی و درستش نیستند.امروز سر بازی با گوشی دعوا بود؛

نبات: اگه بدی قول میدم خونه ای که ساختی رو خراب نکنم.

نهال: قول میدی؟ بگو به خدا!

نبات: به خدا😌

چند دقیقه بعد؛

نهال: عه عه چرا خونه مو خراب کردی؟ مگه نگفتی به خدا؟

نبات: هههههههه ههههههههه تو دلم گفتم نا به خدا😝

موافقین ۱۰ مخالفین ۰
Reyhane R

یادداشت دوم

نفس تا چند روز دیگه چهارماه رو تمام میکنه و وارد ماه پنجم زندگیش میشه.کار جدیدی که اخیرا یاد گرفته غلت زدن و چرخیدن هست.اولین باری که تلاش کرد برای چرخیدن و به شکم خوابیدن، خونه ییلاقی بود.یادمه سر سفره نشسته بودیم.یک دفعه چهارتایی پریدیم کنارش بس که ذوق مرگ شدیم از این حرکت و از این توانایی جدیدی که رو کرده بود!

بعد از اون چندبار دیگه هم این کار تکرار شد.اوایل نمیتونست خوب سرش رو بالا نگه داره.الان دیگه قشنگ حرفه ای شده و به محض اینکه میخوابونیمش سریع میچرخه و کله اش رو میگیره بالا و همه جا رو با تعجب نگاه میکنه و براش جالبه که عه دنیا رو میشه از این زاویه هم دید (:

موافقین ۱۲ مخالفین ۰
Reyhane R