۳ مطلب در شهریور ۱۴۰۲ ثبت شده است

بوی ماه مهر ^_^

امسال یه سری اتفاق افتاد که دیگه خیلی تو حال و هوای مدرسه و شروع پاییز نبودیم.امروز که بالاخره فرصتی پیش اومد و نشستیم وسایلشون رو مرتب کردیم و آماده سازی، گفتم بیام و از حال و هوای این روزها بنویسم.برای من هنوز هم اون ذوق و شوق و حس غریبی که نمیدونی خوشحالی یا ناراحت و فک میکنی آه! بچه بالاخره داره ازت جدا میشه و اولین قدم هاش رو تو زندگی برای مستقل شدن برمیداره، وجود داره.ولی الان دیگه دُزش خیلی کم شده و انگار کم کم عادی میشه همه چی.یا تو باهاش کنار میای دیگه.بچه ها هم میپذیرند و کم کم می افتند رو روال.ولی دیدن مستقل شدن بچه ها خیلی لذت بخشه تو هر سنی که باشن...

***

صحبت این بود که کلاس سوم چه جوریه.نبات سوال میپرسید و نهال هم که اینجور مواقع حس بزرگتری و خود خفن پنداری بهش دست میده فوری میگفت اوووه! بدبخت شدی! کلاس سوم دیگه بچه بازی نیست! باید بشینی یه عالمه درس بخونی و مشق بنویسی و...🤦‍♀️😁 اونوقت من حین شنیدن این گفتگو فقط به این فک میکردم که خداوندگارا! یعنی یه بچه ی دیگه باید دوباره از اول جدول ضرب رو یاد بگیره؟ 😩🤕🤦‍♀️

***

قرار بود بخاطر برداشت محصول شنبه بچه ها نرن مدرسه ( که بعد برنامه عوض شد و قراره برن) اونوقت نبات هی اصرار که نه! من باید هرجوری شده روز اول رو مدرسه باشم! میگم چرا خب؟ برنامه خاصی داری؟ میگه میترسم من نباشم سارا و زینب (دوستای صمیمی و اکیپ سه نفره شون) دوست جدید پیدا کنن! میگم به این سرعت آخه؟ ماشالا وفاداری موج میزنه🤦‍♀️🤣🤣

***

دیشب داشتیم برمیگشتیم نهال و نبات و دخترخاله شون صندلی عقب نشسته بودن و با هم حرف میزدند و از خاطرات مدرسه میگفتند.این وسط کلِ بدبختی هم گذاشته بودن و مقادیر زیادی بلوف هم قاطی حرفاشون بود.بیشتر از همه هم نبات حرف میزد و با هیجان خاطره تعریف میکرد و به بقیه مهلت نمیداد! نهال شاکی برگشته میگه این آقایونی هستند که دو سال میرن خدمت تا آخر عمر خاطره دارند؟ نبات ما هم همینه! کلا دوسال رفته مدرسه به اندازه تمام عمرش خاطره داره واسه تعریف کردن 😒🤦‍♀️😂😂

۴ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰
Reyhane R

ماجراهای قبل از خواب

نمیدونم اینجا هم گفتم یا نه، نبات ما از اونجایی که بچه احساساتی و لمسی هست از بچگی عادت داشت موقع خواب حتما دست من رو بگیره یا تو بغلم باشه.تا همین چند ماه پیش هم ادامه داشت و من یکمی کنارش دراز میکشیدم و خواب که میرفت پامیشدم.تا اینکه از یه جایی به بعد تصمیم گرفتیم همین مقدارم نباشه و ایشون هم پذیرفت و کاملا جدا شد.حالا چند شبه موقع شب به خیر گفتن میگه مامان میترسم! میگم از چی؟ جواب مشخص و واضحی نداره!

امشب بهش گفتم ببین حرف وقتی نگفته باقی بمونه هی تو ذهن آدم پیچ و تاب میخوره و بزرگ میشه و تبدیل میشه به کلاف سردرگم.اما اگه از دهنت بیاد بیرون و گفته بشه ازدستش راحت میشی.قشنگ فک کن و ببین از چی میترسی.یکمی فک کرد و گفت از مُردن! گفتم خب بیشتر توضیح بده، میگه از اینکه اونایی که دوستشون دارم بمیرن میترسم! یعنی یکی انگار میاد تو فکرم و این چیزا رو میگه و من ازش میترسم.

یکم در مورد مرگ صحبت کردیم و بهش گفتم اینکه این فکرا بیاد سراغ آدم طبیعیه.منم گاهی بهش فک میکنم.نهال هم فک میکنه.بابا هم فک میکنه.ولی مسئله اینه که نذاریم این فکرا به ما غلبه کنن و بخوان هی بیان ما رو اذیت کنن.تو آدم شجاعی هستی و باید بهشون نشون بدی رییس کیه! چه جوری؟ هروقت اومدن سریع حواست رو پرت کن! به چیزای خوب و خنده دار فک کن.به اینکه قراره دو هفته دیگه بری مدرسه و دوستات رو ببینی.به روز اول مدرسه! به کفش و کیفی که قراره بخری! اصن اینجور مواقع جک بساز واسه خودت و بخند.بعد جک مملی خفه اش کن (میدونم خیلی تکراریه ولی فقط همینو یادم بود) رو واسش تعریف کردم و غش رفته بود از خنده (:

***

نهال طبق عادت بچگی هر روز ۶ صبح بیداره (بچه سحرخیز تابستونا میشه معضل) شبها هم قبل ۹ قشنگ گیج خوابه بنابراین اون قسمت فکر و خیال و افکار مسموم قبل خواب براش تعریف نشده است.امیدوارم تو بزرگسالی هم این روند همچنان ادامه داشته باشه.

۸ نظر موافقین ۱۰ مخالفین ۰
Reyhane R

شروع دوباره

دقیقا همین امروز که کسل و بی حوصله بودم و نشستم بعد مدت ها کلی وبلاگ خوندم و چرخیدم و حال و هوای گذشته برام تداعی شد، تصمیم گرفتم بیام و دوباره اینجا بنویسم.

نمیدونم هنوز کسی هست گذرش به اینجا بیافته ولی من فرض رو بر این میگیرم که کسی نیست و قراره از صفر شروع کنیم و خُب! اینم بد نیست.از احوالات ما اگر جویا باشید خیلی ناگهانی امسال مسافر کربلا شدیم و تازه دو سه روز برگشتیم.چیزی که دو سه ماه پیش اصلا فکرش رو هم نمیکردیم.قبلا یکی گفته بود تا خودت نری و نبینی باورت نمیشه حس و حال اونجا رو و من حالا میفهمم چی میگفت.دیشب که داشتم وبلاگ هایی رو میخوندم که رفته بودند دلم میخواست بپرسم شما هم مثه من همینقد دلتنگید...؟

شاید درست نباشه بگم ولی بعد اون هشت روزی که از دخترها دور بودم الان تو خونه موندن دائم و سروکله زدن باهاشون برام به مراتب سخت تر شده و دوست دارم هرچه زودتر پاییز برسه و مدرسه ها باز بشن.امروز هم از فرصت نبودن شون استفاده کردم و اومدم اینجا.

دو شب گذشته خوابهای عجیب و غریب و آشفته ای میدیدم.گرفتاری در مرز و گم شدن راه و شلوغی و ازدحام جمعیت، مادربزرگ مرحوم میم که صحیح و سالم بود و من رو از ته دل بغل کرد، استیصال و درماندگی یکی از خانمهای فامیل که مشکل بزرگی داشت و من فقط دلداری ازم بر می اومد، خواب همیشگی خودم و ترس از فرد ناشناسی که پیگیره و تهدید میکنه این بار در مورد دخترها! و یه سری چیزهای دیگه که یادم نیست، نشون میده برخلاف آرامش ظاهری که این روزها دارم ذهنم مشوش و ناآرامه!

دیگه همین (:

۱۴ نظر موافقین ۷ مخالفین ۰
Reyhane R