درگیر مشکلاتی شدیم و دیشب مثل شبهای قبل با غم و اندوه سپری شد و با فکر اینکه چرا باید اینجوری بشه.اونم حالا که این مسیر طولانی رو طی کردیم و رسیدیم آخر راه... ولی نمیدونم معجزه خواب بود یا چی.که الان فکر میکنم انرژی از دست رفته ام دوباره برگشته و توانایی دوباره با قدرت ادامه دادن رو دارم.ختم سوره واقعه رو شروع کردم و منتظرم دخترها بیدار بشن و امروزمون رو آغاز کنیم.فقط هفت روز باقی مونده و من باید همه چیز رو سر و سامون بدم و درستش کنم.درست میشه مطمئنم.

***

دیشب "جنگل پرتقال" رو دیدم.یه فیلم آروم و بدون چالش و هیجان خاصی ولی من دوستش داشتم.پسره شبیه علی مصفا بود و من همش فک میکردم اونه.همراه با صحنه های حال خوب کن شمال و بارون و دریا و درختای پرتقالش.

***

از یه دوستی دلگیر بودم.راستش ته دلم یکمی هم دل شکسته.پادکست رادیو راه اپیزود درون گرایی رو دوباره گوش دادم و هی گفتم پسر! اینا چقد خودِخودِ منه.منِ عزیز! بپذیر که شخصیت تو این شکلیه و خودت رو دوست داشته باش.شلوغ کاری و رفیق بازی و به هر قیمتی  شده دوستی رو نگه داشتن کار تو نیست.تو تنهایی تو بیشتر از هرکسی دوست داری و یه حریم و حصاری داری واسه خودت و این بد نیست لزوما و بعدش احساس بهتری داشتم (:

***

میشه دعامون کنید لطفا؟