۲ مطلب در دی ۱۴۰۱ ثبت شده است

چهارصد و هفتاد و دو

اعتراف میکنم از همان اول جزو اون دسته مامانهای با حوصله ای که مرتب برای بچه هاشون (حتی از دوران جنینی) کتاب میخونند، نبودم.یک وقتایی حالش بود میخوندم.گاهی هم نبود.خستگی داشتن دو بچه کوچک پشت سر هم بیشتر از این حرفا بود.گاهی شبها قبل خواب کتاب قصه ها رو می آوردیم قطار میکردیم.اونها انتخاب میکردند و من میخوندم.بعدها قصه های شبانه صوتی و لالایی ها جایگزین شد.خواهش و تمنا برای اینکه براشون بخونم همیشگی بود و این عذاب وجدان که چرا اونجوری که باید وقت نمیزارم من رو رها نمیکرد.

تا اینکه کم کم باسواد شدند و خودشون تونستند بخونند و اینجا نقطه عطفی در زندگیشون بود.گاهی از کتابخونه مدرسه کتابی امانت میگرفتند و میخوندند.گاهی به مناسبت های مختلف براشون میخریدیم.یا از کتابخونه ای که خودم عضو بودم امانت میگرفتیم.اول امسال همونجا براشون کارت عضویت گرفتیم و دیگه مستقل شدند.این کتابخونه تو مسیر مدرسه هست و معمولا هر دو هفته یکبار میریم.وقتی من بین قفسه ها می گردم، اونها تو بخش کودک برای خودشون دور میزنند و انتخاب میکنند و این اتفاق بسی لذت بخش و هیجان انگیز هست براشون.

اتفاق دیگری هم که اخیرا افتاده این بود، زن داداشم ایده دادند بیایین همگی هرچند تا کتاب که تو خونه داریم و خوندیم بیاریم اینجا (خونه مامانم) و یک کتابخونه خانوادگی ترتیب بدیم.کم کم هرکدوم یه سری کتاب انتخاب کردیم و بردیم و کتابخونه نسبتا خوبی پا گرفت.یه سری قوانین وضع شد و یکی از خواهرزاده ها مسئول ضبط و ربط امور و یادداشت اسامی امانت گیرندگان شد.حالا دخترها هر سری که میخوان برن، قبلی ها رو میبرن و تحویل میدن و کتاب جدید برمیدارن.این ایده برای خانواده های پرجمعیتی که همه سنی بچه توشون هست خیلی کاربردیه.وقتی یه کتاب خونده میشه و میره تو قفسه دیگه خیلی کم پیش میاد باز بری سراغش ولی وقتی امکان استفاده و خونده شدنش رو به بقیه هم میدی دنیا چند درجه زیباتر میشه (:

نهال تو این زمینه معمولا خیلی پیگیرتره و از هر فرصت کوچیکی استفاده میکنه.بچه ها معمولا خیلی کنجکاوند و از هرچی که قصه طور باشه و قوه تخیلشون رو قلقلک بده استقبال میکنند.امشب چند دقیقه بعد از اینکه خاموشی زده شد متوجه پچ پچ و نور ضعیفی شدم.در رو که باز کردم دیدم دوتایی زیر پتو با چراغ قوه دارن کتاب میخونند.ته دلم از دیدن این صحنه غنج رفت و بعد این پست متولد شد.

خودم امروز "من زنده ام" رو شروع کردم.بعد از یه دوره رکود و بعد از هزارتا کتاب رو شروع و نیمه کاره رها کردن، این یکی من رو جذب کرده و احتمالا از اونایی هست که آدم از هر فرصتی استفاده میکنه بره ادامه اش رو بخونه.تو پست های بعدی میام و میگم چه جوری بود.

موافقین ۱۴ مخالفین ۰
Reyhane R

چهارصد و هفتاد و یک

توی یک صبح ابری زمستونی میدونی داشتم به چی فک میکردم؟ اینکه هیچ روزی قرار نیست همه چیز روبراه و بر وفق مراد و عالی باشه.در واقع اون روز هیچوقت از راه نخواهد رسید.همیشه جای یه چیزهایی خالیه مخصوصا اگه کمال گرا هم باشی.ولی اگه تو یکم توقعاتت رو بیاری پایین تر (تو مسائل شخصی) میبینی همین که پسرفت نکردی و پا به پای زندگی دویدی هم جای شکر داره.

تو ذهنم حساب کتاب که میکنم میبینم پنج شیش تا موضوع هست که دو سال پیش میخواستم بهشون برسم و الان انجام شده.ولی چرا اون رضایته نیست؟ یا شایدم هست و خیلی بهش بها ندادم.اصلا شاید همین، انگیزه و محرک باشه برای حرکت و تلاش های بعدی.همین حال خوب و رضایتی که الان به دست آوردی هرچند کوتاه و موقت و ناچیز.

تو چند ماه اخیر از جمله تغییرات عمده ای که داشتم این بوده که بی خیال تر شدم و یک سری دغدغه های بیخود و مشغله های ذهنی خود به خود حذف شدن.ولی این بی خیالی خیلی جاها هم آسیب زننده است.مثل سلامتی! نگرانی های زیادی دارم در این مورد.

این البته دلیلش ربطی به بند قبلی نداره ولی دندونم درد میکنه و فردا هم نوبت دارم ولی نمیتونم برم و منتظرم یکی دو ساعت دیگه خانومه بیدار بشه زنگ بزنم کنسل کنم /:

پارسال دقیقا همین روزها قشم بودیم و یادمه اونجا اصلا خبری از زمستون و سرما نبود.هوا کاملا بهاری و مطبوع.حیف که امسال شرایط فراهم نیست.وگرنه بهترین زمان برای سفر به جنوب و بندر الان هست.

دلم برای اینجا تنگ شده بود و برای بچه های اینجا.کانال برقرار هست همچنان برای عکس و شاید نوشته های خصوصی تر.در هزار و ششصد و هفتاد اُمین روز عمر این وبلاگ، همچنان اینجا چراغی روشن است.

موافقین ۱۵ مخالفین ۰
Reyhane R