توی یک صبح ابری زمستونی میدونی داشتم به چی فک میکردم؟ اینکه هیچ روزی قرار نیست همه چیز روبراه و بر وفق مراد و عالی باشه.در واقع اون روز هیچوقت از راه نخواهد رسید.همیشه جای یه چیزهایی خالیه مخصوصا اگه کمال گرا هم باشی.ولی اگه تو یکم توقعاتت رو بیاری پایین تر (تو مسائل شخصی) میبینی همین که پسرفت نکردی و پا به پای زندگی دویدی هم جای شکر داره.

تو ذهنم حساب کتاب که میکنم میبینم پنج شیش تا موضوع هست که دو سال پیش میخواستم بهشون برسم و الان انجام شده.ولی چرا اون رضایته نیست؟ یا شایدم هست و خیلی بهش بها ندادم.اصلا شاید همین، انگیزه و محرک باشه برای حرکت و تلاش های بعدی.همین حال خوب و رضایتی که الان به دست آوردی هرچند کوتاه و موقت و ناچیز.

تو چند ماه اخیر از جمله تغییرات عمده ای که داشتم این بوده که بی خیال تر شدم و یک سری دغدغه های بیخود و مشغله های ذهنی خود به خود حذف شدن.ولی این بی خیالی خیلی جاها هم آسیب زننده است.مثل سلامتی! نگرانی های زیادی دارم در این مورد.

این البته دلیلش ربطی به بند قبلی نداره ولی دندونم درد میکنه و فردا هم نوبت دارم ولی نمیتونم برم و منتظرم یکی دو ساعت دیگه خانومه بیدار بشه زنگ بزنم کنسل کنم /:

پارسال دقیقا همین روزها قشم بودیم و یادمه اونجا اصلا خبری از زمستون و سرما نبود.هوا کاملا بهاری و مطبوع.حیف که امسال شرایط فراهم نیست.وگرنه بهترین زمان برای سفر به جنوب و بندر الان هست.

دلم برای اینجا تنگ شده بود و برای بچه های اینجا.کانال برقرار هست همچنان برای عکس و شاید نوشته های خصوصی تر.در هزار و ششصد و هفتاد اُمین روز عمر این وبلاگ، همچنان اینجا چراغی روشن است.