نمیدونم اینجا هم گفتم یا نه، نبات ما از اونجایی که بچه احساساتی و لمسی هست از بچگی عادت داشت موقع خواب حتما دست من رو بگیره یا تو بغلم باشه.تا همین چند ماه پیش هم ادامه داشت و من یکمی کنارش دراز میکشیدم و خواب که میرفت پامیشدم.تا اینکه از یه جایی به بعد تصمیم گرفتیم همین مقدارم نباشه و ایشون هم پذیرفت و کاملا جدا شد.حالا چند شبه موقع شب به خیر گفتن میگه مامان میترسم! میگم از چی؟ جواب مشخص و واضحی نداره!

امشب بهش گفتم ببین حرف وقتی نگفته باقی بمونه هی تو ذهن آدم پیچ و تاب میخوره و بزرگ میشه و تبدیل میشه به کلاف سردرگم.اما اگه از دهنت بیاد بیرون و گفته بشه ازدستش راحت میشی.قشنگ فک کن و ببین از چی میترسی.یکمی فک کرد و گفت از مُردن! گفتم خب بیشتر توضیح بده، میگه از اینکه اونایی که دوستشون دارم بمیرن میترسم! یعنی یکی انگار میاد تو فکرم و این چیزا رو میگه و من ازش میترسم.

یکم در مورد مرگ صحبت کردیم و بهش گفتم اینکه این فکرا بیاد سراغ آدم طبیعیه.منم گاهی بهش فک میکنم.نهال هم فک میکنه.بابا هم فک میکنه.ولی مسئله اینه که نذاریم این فکرا به ما غلبه کنن و بخوان هی بیان ما رو اذیت کنن.تو آدم شجاعی هستی و باید بهشون نشون بدی رییس کیه! چه جوری؟ هروقت اومدن سریع حواست رو پرت کن! به چیزای خوب و خنده دار فک کن.به اینکه قراره دو هفته دیگه بری مدرسه و دوستات رو ببینی.به روز اول مدرسه! به کفش و کیفی که قراره بخری! اصن اینجور مواقع جک بساز واسه خودت و بخند.بعد جک مملی خفه اش کن (میدونم خیلی تکراریه ولی فقط همینو یادم بود) رو واسش تعریف کردم و غش رفته بود از خنده (:

***

نهال طبق عادت بچگی هر روز ۶ صبح بیداره (بچه سحرخیز تابستونا میشه معضل) شبها هم قبل ۹ قشنگ گیج خوابه بنابراین اون قسمت فکر و خیال و افکار مسموم قبل خواب براش تعریف نشده است.امیدوارم تو بزرگسالی هم این روند همچنان ادامه داشته باشه.