امسال یه سری اتفاق افتاد که دیگه خیلی تو حال و هوای مدرسه و شروع پاییز نبودیم.امروز که بالاخره فرصتی پیش اومد و نشستیم وسایلشون رو مرتب کردیم و آماده سازی، گفتم بیام و از حال و هوای این روزها بنویسم.برای من هنوز هم اون ذوق و شوق و حس غریبی که نمیدونی خوشحالی یا ناراحت و فک میکنی آه! بچه بالاخره داره ازت جدا میشه و اولین قدم هاش رو تو زندگی برای مستقل شدن برمیداره، وجود داره.ولی الان دیگه دُزش خیلی کم شده و انگار کم کم عادی میشه همه چی.یا تو باهاش کنار میای دیگه.بچه ها هم میپذیرند و کم کم می افتند رو روال.ولی دیدن مستقل شدن بچه ها خیلی لذت بخشه تو هر سنی که باشن...

***

صحبت این بود که کلاس سوم چه جوریه.نبات سوال میپرسید و نهال هم که اینجور مواقع حس بزرگتری و خود خفن پنداری بهش دست میده فوری میگفت اوووه! بدبخت شدی! کلاس سوم دیگه بچه بازی نیست! باید بشینی یه عالمه درس بخونی و مشق بنویسی و...🤦‍♀️😁 اونوقت من حین شنیدن این گفتگو فقط به این فک میکردم که خداوندگارا! یعنی یه بچه ی دیگه باید دوباره از اول جدول ضرب رو یاد بگیره؟ 😩🤕🤦‍♀️

***

قرار بود بخاطر برداشت محصول شنبه بچه ها نرن مدرسه ( که بعد برنامه عوض شد و قراره برن) اونوقت نبات هی اصرار که نه! من باید هرجوری شده روز اول رو مدرسه باشم! میگم چرا خب؟ برنامه خاصی داری؟ میگه میترسم من نباشم سارا و زینب (دوستای صمیمی و اکیپ سه نفره شون) دوست جدید پیدا کنن! میگم به این سرعت آخه؟ ماشالا وفاداری موج میزنه🤦‍♀️🤣🤣

***

دیشب داشتیم برمیگشتیم نهال و نبات و دخترخاله شون صندلی عقب نشسته بودن و با هم حرف میزدند و از خاطرات مدرسه میگفتند.این وسط کلِ بدبختی هم گذاشته بودن و مقادیر زیادی بلوف هم قاطی حرفاشون بود.بیشتر از همه هم نبات حرف میزد و با هیجان خاطره تعریف میکرد و به بقیه مهلت نمیداد! نهال شاکی برگشته میگه این آقایونی هستند که دو سال میرن خدمت تا آخر عمر خاطره دارند؟ نبات ما هم همینه! کلا دوسال رفته مدرسه به اندازه تمام عمرش خاطره داره واسه تعریف کردن 😒🤦‍♀️😂😂