۳ مطلب در مهر ۱۴۰۳ ثبت شده است

یادداشت دهم

یادمه زمانی که اینجا شروع به نوشتن کردم نهال چهارساله بود.اسمش و گذاشتم موطلایی.بازیگوش و عجول و مهربون و پرحرف بود.یکی دو سال اول ورود به مدرسه یه سری چالش ها باهاش داشتیم.امروز تولدش بود و وارد ۱۳سالگی شد.الان نسبت به اون موقع همه چی کن فیکون شده.اسمش شده نهال.آروم تر شده.هنوزم عجول و مهربونه و حرف زدنش هم سنجیده تر شده.احساساتی هست ولی نه به اندازه نبات.سه تا دوست صمیمی داره که همیشه باهمن.به شدت تحت تاثیر دوستاشه و خیلی براش مهمه اونا چی میگن و نگاه و نظرشون راجع به خودش چیه.

خطش بهتر شده و همیشه تو فعالیت های جانبی مدرسه شرکت میکنه.درس و مشق و بیشتر کارای مدرسه اش رو خودش انجام میده.زودرنج و حساس شده.داره با علاقه زبان یاد میگیره (نبات انقد علاقه نداره).استفاده از گوشی و فضای مجازیش متاسفانه زیاده (البته الان کمتر شده) هله هوله خیلی دوست داره و متاسفانه یه مقداری هم اضافه وزن داره.البته قدش تو کلاس از بقیه بلندتره.از نظر میزان شلختگی خیلی تغییری نکرده و هنوزم باید شونصد بار بگم تا وسایل و کتاباشون از وسط جمع بشه و اتاقشون مرتب بشه /: قبلا خیلی علاقه به حمام رفتن داشت ولی الان باید به زور بفرستی بره.با نبات هنوزم آبشون تو یه جوب نمیره و مدام میزنن تو سروکله هم ولی در مقابل نفس خیلی احساس مسئولیت میکنه و کمک حال هست.

جملاتی که زیاد به کار میبره: مامان من دیگه بزرگ شدم! مامان من خودم بلدم! مامان میشه تو کار من دخالت نکنید؟! مامان میشه بزارید طبق سلیقه خودم لباس بپوشم؟! آشپزی دوست داره و مدام دنبال کشف تجربه های جدیده.کل کل زیاد داریم.فک کن بچه ای که تاحالا مطیع فرمان تو بوده یک دفعه میزنه زیر همه چیز و میخواد اونی باشه که خودش میخواد.حرفایی میزنه که تو دوست نداری ولی نمیتونی مستقیم باهاش مخالفت کنی.راه هایی رو میخواد امتحان کنه که تو اصلا دلت نمیخواد.ولی نمیتونی پروبالش رو ببندی.راستش رفیق بودن به همین راحتی هام که میگن نیست.باید بلد باشی.صبور باشی.متاسفانه در مورد نهال بیشتر وقتا حسم اینه که مامان پایه و همراهی نیستم.بابتش عذاب وجدان دارم و این موضوع خیلی اذیتم میکنه...بگذریم.

***

دیشب براش جشن تولد گرفتیم.خودم از دو سه روز قبل به شدت حالم بد بود.به علت یه سری ناراحتی ها و مشکلات شخصی از درون داغون بودم ولی حفظ ظاهر می کردم.ولی وقتی همه اومدن و برق خوشحالی رو تو چشمای نهال دیدم حالم خوب شد.خداروشکر همه چی خوب پیش رفت.علاوه بر کادوها یه مقدار هدیه نقدی داره که میخواد هدفون یا ساعت هوشمند بگیره واسه خودش.

***

چند روز پیش به اصرار بچه ها ده روز مانده به پایان شش ماهگی اولین غذای کمکی نفس رو شروع کردیم.با گذشت چند روز حالا دیگه خودشون حرفه ای شدن و تا بیکار میشن میپرن واسه بچه حریره درست میکنن! اونم با اشتها میخوره! به قول نبات یه نون خور و غذاخور جدید به خانواده مون اضافه شد😅

موافقین ۱۳ مخالفین ۰
Reyhane R

یادداشت نهم

1.یه فامیل نزدیکی داریم (در واقع داشتیم🙄) خیلی دوتا خانواده بهم نزدیک بودیم.تمام خاطرات بچگی ما با اینا بود.انگار یکی بودیم باهاشون.دخترشون رفیق صمیمی من و خواهرم بود.سالها گذشت.مادر خانواده در اثر بیماری فوت کرد و فاصله ها بیشتر و بیشتر شد.کم کم شدیم مثل غریبه ها و این خیلی برام غم انگیز بود که چرا اینجوری شد.دیروز که تو جمع خانواده بودیم خواهرم یه چیزایی تعریف کرد که هممون شوکه شدیم.باورم نمیشه آدما با گذشت زمان انقد تغییر کنن و از این رو به رو بشن.یعنی عمر این رابطه فامیلی و دوستی به آخر رسید؟ خاطراتمون و چ کنیم؟ حالا خود من هیچ برخورد مستقیم و دلخوری و ناراحتی ازشون ندارم ولی خانواده ام چی؟ ناراحتی اونا رو میتونم ندید بگیرم؟ امروز صبح یادم اومد من کلی از اون دختر تو بچگی نامه و نوشته و یادگاری دارم.اونا رو چ کنم؟ بریزمشون دور؟ یا ببینمشون بعدا غصه بخورم دوباره برای رابطه ای که عمرش به پایان رسید؟ کاش بتونم همه چیز رو فراموش کنم...

2.در ادامه همین مورد اول، یکی دو سال قبل که یه دلخوری و ناراحتی پیش اومده بود و من خیلی ناراحت بودم، شبا همش خواب میدیدم دعوا شده.همه ریختن بهم.چیزی که خیلی ازش میترسم اینه که حرمت ها شکسته بشه.تو خیابون همش استرس داشتم اگه الان از جلوم دربیان چ رفتاری داشته باشم؟ این دفعه ولی آروم ترم.انگار پذیرفتم میشه حتی یه رابطه فامیلی رو هم تموم کرد.صرفا برای محافظت از خودت و آدم های اطرافت.هیچ اتفاقی هم نمی افته.زندگی ادامه داره.قرار نیست همه با هم تا همیشه گل و بلبل باشن.فقط خدا کنه مغزمم بپذیره اینو و نخواد تو خواب دوباره بازی دربیاره و دهنمو سرویس کنه!


3.رفت و آمد بچه ها که خیلی نگرانش بودم خداروشکر تا الان خوب بوده.نفس خوشبختانه گوش شیطون کر بچه خوش خواب و آرومی هست.شبا زود میخوابه و صبح ها حدود شش و نیم با سروصدای بچه ها بیدار میشه و با هم میریم و برمیگردیم.بعدش باز به ادامه خوابش میپردازه.البته حتما باید قبل از اومدن شیرش رو خورده باشه و سیر باشه.تو ماشین هم داخل کریر گاهی با اسباب بازیش بازی میکنه.گاهی دستشو میخوره.گاهی پاشو به بدبختی میاره بالا و میخوره😅 گاهی هم از تو آیینه جلو باهاش صحبت میکنم و بلند بلند شعر میخونم.آدمای اطراف هم که داخل ماشین رو نمیبینن وقتی این صحنه رو میبینن حتما با خودشون میگن این دیگه چه خجسته است اول صبحی🙄😁 تازه یه بچه دیگه هم مسافرمون شده و صبح ها که هنوز خوابالودن هیچی، ظهرها تا سوار میشن سه تایی با هم شروع میکنن به حرف زدن و تعریف کردن! یعنی مخم تیلیت میشه تا برسیم خونه (:


4.نفس چند روزی هست دنده عقب میره و با سینه خیز رفتن میتونه یکم جابجا شه.ظاهرا خانوم خیلی هم به خوردن دفتر کتاب و مشق علاقه داره (: چند روز پیش نهال خواب بود و طبق معمول دفتر کتاب هاشون پخش زمین بود.این بچه خودش و به سختی رسوند به کتاب نهال و حمله! اومدم بگم آی آی! نبات فرمودند: مامان! خواهشا به بچه استرس وارد نکن! بزار راحت کارش رو انجام بده! 😌🤣🤣


5.حدودا دو هفته پیش رفتم تو حیاط برای یه کاری و دیدم یه عروس هلندی خیلی زیبا نشسته لب سکو.اومدیم داخل و یکی دو ساعتی صبر کردیم ولی نرفت.میم رفت کنارش و خیلی راحت اومد رو دست میم نشست.چند روزی گذشت.کسی نیامد دنبالش.به همسایه ها سپردیم گفتن مال ما نیست.خلاصه خودمون کم بودیم یکی دیگه بهمون اضافه شد! من خودم میدونین دیگه، خیلی رابطه خوبی با حیوانات ندارم.نه اینکه بدم بیاد، بیشتر از اینکه بیاریمشون داخل خونه و زندانی شون کنیم و مجبورشون کنیم برخلاف غریزه و طبیعتشون اونجوری که ما دوست داریم زندگی کنن و آزادی شون رو ازشون بگیریم ناراحت میشم.حالا فقط من اینجوریما.اون سه تا عاشق پرنده و حیوانات هستند! نبات بارها عنوان کرده دلش میخواد حیوون خونگی داشته باشه.احتمالا اینجا خدا صداش رو شنید دیگه.احتمال دادیم آقا باشه و اسمش رو گذاشتیم چنگیزخان! چند روز بعد یکی گفته بود اینا تنها باشن دق میکنن، میم از یکی از دوستاش یه دونه دیگه هم گرفت و اومد خونمون و شد خانومِ چنگیزخان🤭 هیچی دیگه الکی الکی صاحب دوتا عروس هلندی شدیم /: بعد اینا انگار میفهمن من خیلی ازشون خوشم نمیاد، اوایل صبح ها که خونه خلوت بود و من بودم فقط، کوچکترین صدایی ازشون در نمی اومد.عصرا که میم و بچه ها می اومدن کلی شلوغ بازی و سروصدا.انگار از من میترسیدن🤣🤣 الان ولی اوضاع بهتر شده.صبح ها هم گاهی آوازکی میخونند.

خلاصه اش اینکه این روزا تو خونمون صدای جنگل میاد ^_^

۴ نظر موافقین ۱۰ مخالفین ۰
Reyhane R

یادداشت هشتم

امسال علاوه بر دخترها دوتا مسافر جدید داریم.یکی نفس که مجبورم با خودم ببرم و بیارمش و اون یکی هم یکی از همکلاسی های نهال.این مدت همش استرس اینو داشتم که سخت نباشه رفت و آمد با بچه؟ بدخواب نشه؟ اذیت نکنه؟ امروز ولی از پنج صبح دخترها بیدار شدند و ایشون رو هم بیدار کردند.بعدم تو مسیر برگشت خوابش برد و خداروشکر به خیر گذشت! امیدوارم روزهای آینده هم به خوبی بگذره.
***
اول صبحی حال و هوای خوبی تو شهر در جریان بود.تکاپو و شلوغی خیابون ها.کلی بچه با لباس فرم مدرسه و کیف و کفش نو.دانشجوهایی که تو ایستگاه اتوبوس ایستاده بودند.شلوغی دم در مدرسه ها.بچه های نقلی و کوچولویی که احتمالا کلاس اولی بودند و یه نیمچه استرسی هم تو چهره شون پیدا بود.بچه هایی بزرگتری که مثل دخترای ما ریلکس و بی خیال و خوشحال بودند...
***
همونطور که قابل پیش بینی بود و خانمه تو بهداشت هم مرتب گوشزد میکرد نفس شیر منو پس زد.خیلی غصه خوردم بابتش و خیلی خیلی احساس بدی داشتم.ولی چند شب پیش دم صبح نشستم روبروی خودم و گفتم ببین کاریه که شده.دنیا به آخر نرسیده.تو خودت میتونی با این موضوع کنار بیای و بیشتر نگران حرف مردم و اطرافیانت هستی! پس بی خیال باش.تا میتونی بغلش کن.ببوسش.باهاش حرف بزن و بهش محبت کن و سعی کن مادر شادی که شیر خودش رو به بچه اش نمیده باشی! بجاش از این فرصت استفاده کن و پروسه کم کردن وزنت رو استارت بزن.اینه که فعلا یه سری کارها انجام دادم و تصمیماتی گرفتم که باهاشون حالم بهتر شده...
***
امروز صبح گذاشتمش رو تشک و یه توپ گذاشتم کمی جلوتر ببینم واکنشش چیه.عاقا! به جای جلو رفتن شروع کرد به تقلا و دست و پا زدن و سینه خیز دنده عقب رفتن! این اولین بار بود که انقد واضح حرکت میکرد و خودش جابجا میشد! 
+ به وقت اول مهرماه ۱۴۰۳ و پایان پنج ماهگی (:
موافقین ۷ مخالفین ۰
Reyhane R