راس ساعت ۷ونیم بعد رسوندن بچه ها رفتم فروشگاه لوازم التحریر بزرگی که همون نزدیکی ها بود و شروع به گشت و گذار کردم.نیتم این بود برای دوتا فسقل بچه ای که امشب قراره بریم تولدشون هدیه بخرم.فروشگاه هی خالی و پر میشد و آدمها می اومدند و میرفتند ولی من همچنان اونجا بودم.اکثرا هم بچه مدرسه ای بودند که با پدر یا مادرشون قبل رفتن به مدرسه اومده بودند خرید.اقای فروشنده احتمالا با خودش فک کرده چه خبره اینهمه میگردی خانوم.یه چیز بردار بیا دیگه! چندتا چیز رو انتخاب کردم و با توجه به قیمتشون تصمیم گرفتم.کاغذ کادو گرفتم و ۸ اومدم بیرون.همراه با یه غم مِلو و احساس ناخوشایند و هجوم فکر و خیال!

چرا؟ چون دلم میخواست چیزهای بهتری بگیرم...

راستش چند ماهه وضعیت همینه و معلوم نیست کی درست میشه.همین وضعیت که باید مدام حساب کتاب کنی و مواظب باشی.با خودم فک کردم دو ماه دیگه میخوای چیکار کنی؟ شیش ماه دیگه؟ یکسال دیگه؟ و بعد ذهنم رفت سمت مسائل مهم تر! آیا اصلا این کار و تصمیم مون درست بود؟ اگه محصول فروش بره و بخواییم سرمایه گذاری کنیم هزینه های جاری مون چی میشه؟ با این حقوق های کم که دو هفته نشده ته میکشن حتما باز باید بریم تو فاز صرفه جویی و احتیاط تا ماه بعد!

رسیدم خونه.نشخوارهای ذهنی همچنان ادامه داشت.ولی بین همه این صداها یه صدایی میگفت فک نمیکنی داری ناشکری میکنی و زیادی شلوغش کردی؟ همین الان رو دریاب جانم.تا اون موقع یه چیزی میشه بالاخره.خدا بزرگه.درسته! همین صدا رو سفت میچسبم.من آدم ناامید شدن نیستم (: