اینجا بدون من

اینجا بدون من

من از به زبان آوردنِ دوست داشتنم بیم دارم
هراس دارم که به هر جان کندنی
به زبان بیاورم
و شنیده نشود،
به زبان بیاورم
و زمانش نباشد،
به زبان بیاورم و پاسخم لبخندی از سرِ ترحم باشد
"نوشتن" اما
هیچکدام از این هراس ها رو ندارد،
مینویسی برای کسی که دوستش داری و بی خبر است،
و منتظر میمانی تا بگوید:
ای کاش یک نفر بود
تا این عاشقانه ها را برای من روی کاغذ می آورد،
و تو با تمام وجود میگویی
"من" آن یک نفرم

علی قاضی نظام

بایگانی

۱ مطلب در آذر ۱۴۰۴ ثبت شده است

1.خوراکی گرفتم وقت نکردم جاساز کنم.همینجور گذاشتم تو کابینت دم دست تا سر فرصت قایمشون کنم.تمام جاهای قبلی لو رفته، ولی جدیدا یه کیف قدیمی هست میزارم اون تو.هیشکی حتی نگاهشم نمیکنه.چه برسه به اینکه شک کنن اون تو مواد نه ببخشید خوراکی هست.داشتم میگفتم هنو جاساز نکرده بودم که نبات اومد، قیافه اش مثه اونایی بود که کشف مهمی کرده باشند، گفت آخ جون مامان! دیدمشونا! یه لحظه گفتم بدبخت شدم.تموم شد.دید.منتها خودمو نشکستم.گفتم چی رو دیدی؟ گفت تو چی قایم کرده بودی؟ نزدیک بود لو بدم.گفتم تو چی دیدی مگه؟ گفت مامان مگه چندتا چیز قایم کردی؟ من موزای تو یخچالو میگم🤣🤣🤣 نفس عمیقی کشیدم.
خداروشکر به خیر گذشت!

2.برای اینکه نفس به کتاب دفترا کاری نداشته باشه یه سری دفتر کتاب قدیمی و مدادرنگی آوردم باشه مال خودش.ولی قدرتی خدا هیچوقت با اینا کاری نداره.دو دیقه نشده میندازه یه وری.وقتی هرچی خط میکشی و پاره میکنی جیغ کسی در نمیاد و هیچ واکنشی نمی گیری، مزه نمیده خو.جدیدا یه دفتر قدیمی بهش میدن.تا دست زد میگن نعععع! یکم این دعوای زرگری ادامه پیدا میکنه.بعد مقاومت شکسته میشه.نفس پیروز میشه.خوشحال و راضی تو همون قدیمی ها خط میکشه و اینجوری کلاه سرش میره😆🤷‍♀

3.نفس علاقه و وابستگی عجیبی به میم داره.وقتی از در میاد تو سر از پا نمیشناسه و از خوشحالی کارای خنده داری میکنه.تمام مدتی که میم خونه است هم، عین کش تمبون بهش وصله و هرجا میره دنبالشه.حتی دششوری هم که میره، پشت در منتظر وایمیسته تا برگرده😁🤦‍♀ اون روزهایی که میم یه کار پزشکی رو انجام داده بود و صورتش کمی تغییر کرده بود، در کمال تعجب این بچه تا چند روز اصلا طرفش نرفت.میگم عجیب چون از نظر ما اصلا این تغییر مشهود و مشخص نبود.ولی این بچه انگار چشم برزخی داشته باشه.اصلا نزدیک نمیشد.حرف نمیزد با میم و جوابش رو نمیداد.بعدش البته خوب شد و دوباره برگشت به تنظیمات کارخانه.به میم گفتم راحت بودیا😁 چند روزی کاری بهت نداشت.راحت و آزادانه میرفتی می اومدی (چون تو حالت عادی باید سرگرمش کنیم رفتن میم رو نبینه) گفت نه والا! قلبم فشرده و سنگین بود وقتی این بچه نمی اومد سراغم🥹🥲

4.خیلی نامردیه این جوکایی که واسه مامانا میسازند.
بچه میاد میگه مامان فلان چیز کجاست؟ در حالی که جلوووووو چشمشه.فقط کافیه اون چشای کور شده شو باز کنه! یا مثلا یه وسیله رو یه نیمچه تکونی بده.همین کارم نمیکنن.فقط دهان به اندازه عرض شانه باز میشه و میگن مامااااااان نیییییست! خوب نیست و مرض.مثه آدم بگرد پیدا میکنی.من اینجور مواقع میگم اگه من بیام پیداش کنم یه پس گردنی هم میخوریا! اکثر مواقع این موضوع در مورد بابای بچه هم صدق میکنه/:

5.یا مثلا از بطری آب میخورن همونجور خالی میزارن داخل یخچال! خو الان واسه چی اونو میزاری اونجا بمونه خالی؟ آخه آوردنش بیرون و آب کردن و دوباره گذاشتن سرجاش چقد انرژی میبره مگه؟ یا مثلا ظرف میوه رو خالی میزارن بمونه تو یخچال! نبات یه بار اعتراف کرد من برا اینکه مجبور نشم آب کنم یه مقدار خیلی کم میزارم تهش بمونه🤦‍♀🤣🤣 اینجوری عذاب وجدانم نمیگیرم🤷‍♀

6.ما معمولا چیزی به اسم شام نداریم.هرکی گشنه اش باشه یه چیزی حاضری طور واسه خودش برمیداره میخوره.از اونجایی که من خیلی مادر دغدغه مند و آگاهی هستم، گاهی یادم میره این بچه طفل معصومم هست و شبا باید یه چیزی بخوره🤦‍♀ یه بار چیزی آماده نبود بهش از تو فریزر نون دادم.همونجور یخ زده سق زد طفلکم🤦‍♀ و خوشش اومد.حالا یاد گرفته گشنه اش که میشه، میپره سمت فریزر میگه نون نون و همونجور خالی میخوره با لذت.اینجور مواقع صداش میزنیم نون خالی خور😁😜

7.تو جاده تابلو زده بود "جاده فاقد شانه خاکی"
نهال: بابا یعنی چی؟
باباش: یعنی جاده ی طفلک دیگه شانه ندارد موهاش رو شانه کند😌
نهال: بابا میشه از این شوخی های بی مزه ی شوهر عمه ای نکنی؟😐🙄🤦‍♀

8.نبات: مامان اگه گفتی من بزرگ شدم دوست دارم اول برم کدوم کشور و ببینم؟
من بلافاصله: کره جنوبی☺️
_ وای مامان از کجا فهمیدی؟
_ناسلامتی ننه تم دیگه😜🤌

موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۱ آذر ۰۴ ، ۲۳:۲۳
Reyhane R