صبح علی رغم بیخوابی شب قبل، خوش اخلاق و عالی بودم.اما رفته رفته هوا گرم تر شد، چهارده پونزده ساعت تو راه بودیم (با توقف های زیاد) و بچه خسته و کلافه شده بود، دو ساعت تو ترافیک موندیم، پارکینگ پیدا نمیشد.ژولیده و خسته و کثیف.این شد که مُودم به شدت اومد پایین.
دو رسیدیم محل اسکان و نوبتی دوش گرفتیم.کلی وسیله باید سروسامون میدادم ولی توانش نبود.میم و بچه ها بعد یه استراحت کوتاه رفتند حرم.من موندم و تصمیم گرفتم بخوابم، با نفسی که تو ماشین یه چرت کوتاه زده بود.داشتم له له میزدم واسه خواب ولی هرکاری کردم ایشون نخوابید! حالا من بعد ده دوازده سال یادم رفته بود سفر با بچه نوپا چقد سخته.تابستونم که شمال رفتیم زیر شش ماه بود و اذیتی نداشت واقعا.ولی این دفعه بغل همه چی میخواد وایسته.به همه چیز میخواد دست بزنه و مزه اش رو بچشه! همه جا هم ناایمن و غیر بهداشتی برای بچه.میخواست لبه تخت وایسته و تست تعادل بگیره! بچه ای که هنوز راه رفتنم بلد نیست! اینقد کلافه و عصبانی بودم از خستگی و بی خوابی که بی اختیار جلوش زدم زیرگریه.اینم به هیچ جاش نبود و با ذکر " عجب ننه ی اُسکُلی دارم من " همچنان به کارش ادامه میداد /:
اینجایی که هستیم خیلی خیلی نزدیکه به حرم و از پنجره اتاق گنبد و گلدسته ها و رفت و آمد و شلوغی و جمعیت پیداست. موقع غروب آفتاب صدای نقاره ها که اومد پنجره رو باز کردم و با دیدن منظره بیرون حالم خوب شد.پا شدم به سروسامان دادن کارها و بچه هم در نهایت خوابید.
میم و بچه ها که برگشتند موندند پیش نفس و من رفتم.هوای خنک و عالی.راستی راستی وسط شلوغی و جمعیت گم شدم.سر صبر همه جا رو گشتم و آسوده و سبکبال برگشتم خونه.
الان هم همه خوابیدند جز همون بنده خدایی که ذکر خیرش بود.قراره ساعت دو و نیم سه نفس رو بزاریم واسه باباش و با دخترا بریم نیمه شب گردی و حرم گردی...
یکی از کارهای جالب داخل حرم برای من، گوش دادن به صداها و زمزمه هاست.دقیق که میشی میبینی هرکدوم به یه لهجه و زبانی صحبت میکنن و این برای منی که عاشق لهجه ها و گویش های مختلفم خیلی هیجان انگیزه😊
دو رسیدیم محل اسکان و نوبتی دوش گرفتیم.کلی وسیله باید سروسامون میدادم ولی توانش نبود.میم و بچه ها بعد یه استراحت کوتاه رفتند حرم.من موندم و تصمیم گرفتم بخوابم، با نفسی که تو ماشین یه چرت کوتاه زده بود.داشتم له له میزدم واسه خواب ولی هرکاری کردم ایشون نخوابید! حالا من بعد ده دوازده سال یادم رفته بود سفر با بچه نوپا چقد سخته.تابستونم که شمال رفتیم زیر شش ماه بود و اذیتی نداشت واقعا.ولی این دفعه بغل همه چی میخواد وایسته.به همه چیز میخواد دست بزنه و مزه اش رو بچشه! همه جا هم ناایمن و غیر بهداشتی برای بچه.میخواست لبه تخت وایسته و تست تعادل بگیره! بچه ای که هنوز راه رفتنم بلد نیست! اینقد کلافه و عصبانی بودم از خستگی و بی خوابی که بی اختیار جلوش زدم زیرگریه.اینم به هیچ جاش نبود و با ذکر " عجب ننه ی اُسکُلی دارم من " همچنان به کارش ادامه میداد /:
اینجایی که هستیم خیلی خیلی نزدیکه به حرم و از پنجره اتاق گنبد و گلدسته ها و رفت و آمد و شلوغی و جمعیت پیداست. موقع غروب آفتاب صدای نقاره ها که اومد پنجره رو باز کردم و با دیدن منظره بیرون حالم خوب شد.پا شدم به سروسامان دادن کارها و بچه هم در نهایت خوابید.
میم و بچه ها که برگشتند موندند پیش نفس و من رفتم.هوای خنک و عالی.راستی راستی وسط شلوغی و جمعیت گم شدم.سر صبر همه جا رو گشتم و آسوده و سبکبال برگشتم خونه.
الان هم همه خوابیدند جز همون بنده خدایی که ذکر خیرش بود.قراره ساعت دو و نیم سه نفس رو بزاریم واسه باباش و با دخترا بریم نیمه شب گردی و حرم گردی...
یکی از کارهای جالب داخل حرم برای من، گوش دادن به صداها و زمزمه هاست.دقیق که میشی میبینی هرکدوم به یه لهجه و زبانی صحبت میکنن و این برای منی که عاشق لهجه ها و گویش های مختلفم خیلی هیجان انگیزه😊