امشب به علت خواب طولانی عصرگاهی بی خواب شدم و فکر کردم فرصت خوبیه برای نوشتن.اما انقد آمدنم دیر به دیر شده که همه کلمات و هرچی که میخواستم بگم فراموشم شده...

***

تو سردترین روزهای سال و آخرین روزهای آذر و پاییز حالت چطوریاست دختر قشنگم؟ زیاد روبراه نیستم راستش.افسار ذهنم افتاده دست هورمون ها و هی بالا و پایینش میکنند.دلتنگم.نگرانم و شبها این حالت ها تشدید میشه.البته بیشتر شبا از خستگی خوابم میبره و فرصت به فکر و خیال نمیرسه (:

***

یکماهی میشه یه سری تغییرات کوچیک تو سبک زندگی شخصیم ایجاد کردم.گرچه تا الان نتایج خیلی چشمگیر و مشخص نبوده اما این حس تسلط بر خود و این ادامه دار بودنش بهم حس قدرت میده.چیزی که تا حالا تجربه اش نکرده بودم و هرچی بوده تصمیم گرفتن، شروع و بعد رها کردن بوده (:

***

به نظر میاد الان بیشتر دغدغه ام مربوط به نهال باشه چون داره وارد نوجوانی میشه یا حتی نفس که کوچیکه و هر روز با یه اتفاق و تغییر جدید شگفت زده ام میکنه، ولی شاید باورتون نشه! نبات تو تغییرات و چالش ها از همه جلو زده.اون بچه آروم و حرف گوش کن چند سال پیش تبدیل شده به بچه حاضر جواب و لجباز و یه دنده و حرف گوش نکن! و واقعا برای درس و مشق باهاش کلی کل کل داریم.نهال از این جهت بچه سر به راهی بود و الان هم بدون کوچکترین دردسر و حرفی همه کارهای مدرسه اش رو به موقع و کامل انجام میده.شاید از همین جهت هم هی تو ذهن من ناخودآگاه این مقایسه شکل میگیره و حرص میخورم که چرا این بچه اینجوریه! علی رغم اینکه میدونم کار درستی هم نیست /:

***

اعتیاد به گوشی و فضای مجازی شده بلای جونمون.کوچیک و بزرگ هم نداره.امروز ‌که شاکی شدم از گوشی به دست بودن نهال، میدونید چی بهم گفت؟ میگه مامان اون داستان رو شنیدی که یکی از پیامبر خواست بچه اش رو نصیحت کنه که زیاد خرما نخوره (نقل به مضمون) پیامبر فرمود برو فردا بیا چون من خودم هم امروز خرما زیاد خوردم! زیرا هرکاری که خودت داری انجام میدی نمیتونی دیگران رو ازش منع کنی! یعنی جغله بچه دهانم بدوخت!

***

نفس جدیدا سینه خیز میره.یعنی عین فشنگ از اینور میره اونور.به خوردن کاغذ و پاک کن و اینام علاقه داره.این دوتام یه عادت بدی دارن، نمیرن مثه بچه آدم پشت میز و تو اتاق سرجاشون بشینن درس بخونند.بعدظهرا کل بساط شون پخش وسط هال.صدبار میرن و میان.دعوا میکنن.خاطره تعریف میکنن و میخندن.به همدیگه چیزمیز پرتاب میکنن.گشنه شون میشه خوراکی میارن میخورن.حدود هشت شب هم با خواهش و گاهی هم تهدید و ارعاب تموم میشه و جمع میکنن بساطشون رو.منم همونجاها هستم و در حین انجام کار سوالی مشکلی چیزی باشه گذری جواب میدم یا اگه لازم باشه درسی میپرسم و کار میکنیم.میرن بچه رو میزارن اون دور دورا باز مثه تیر غیب خودش رو میرسونه.اسم رمزشون اینه که وای دشمن اومد! دشمن داره نزدیک میشه! دشمن داره پیاده (سینه خیز) یا با تانک (روروعکش) میاد! بچمون فقط یه دندون صفرکیلومتر داره که تازگی ها جوانه زده اومده بیرون. دشمن فسقلی بی دندون ندیده بودیم والا ^_^

***

نبات عاشق نودله و اگه باشه وقت و بی وقت میخواد بخوره.چند روز پیش گرفتم گذاشتم داخل کابینت دیدم این تا اینا رو نخوره آروم نمیگیره! امروز هی دوباره قبل نهار که بد موقع بود برم بخورم؟ برم درست کنم؟ گفتم نه.باز اصرار،اصرار، دیگه آب جوش آوردم گفتم بیا یه دونه مونده بخورش خیالت راحت بشه! میگه نه ببین مامان تو چندتا بگیر جاهای مختلف خونه قایم کن به من بگو دیگه نیست، بگو برو فلان جا که مخفیگاهشون هست رو ببین خیالت راحت شه، بعد من میرم میگردم میبینم نیست و فلان، دیگه اصرار نمیکنم.میگم خوب بچه به جای اینهمه سناریو چیدن و نقشه کشیدن نمیشه تو یه تغییری تو رفتارت بدی؟!!!

***

یه اتفاق جالب که یکی دو ماهه متوجه شدم واکنشی هست که نفس به صلوات خاصه امام رضا نشون میده! اولین بار که متوجه شدم ۸صبح بود و تلوزیون روشن بود و صلوات خاصه پخش شد.واکنشش رو دیدم که سریع برگشت سمت صدا و با دقت گوش میداد.بعدها دیدم نه بابا یه چیزی هست و این هر طرفی باشه سریع میچرخه به سمت صدا و بعد تمام اون یکی دو دقیقه میخکوب و بدون حرکت میشینه و با دقت گوش میکنه.انگار براش یادآور یه خاطره است.میدونم بچه های زیادی هستند که به یک صدا یا آهنگ واکنش نشون میدند ولی برای خود من این موضوع خیلی عجیب و جالب بود.نمیدونم دقیق از کجا این خاطره و علاقه شکل گرفته یعنی اصلا اینجوری نبوده که من خودم زیاد گوش بدم یا قبلا براش گذاشته باشم.فقط تنها چیزی تو ذهنم هست اینه که ماه های آخر بارداری که مشهد بودم زیاد گوش میدادم و زمزمه میکردم و حال معنوی خوبی داشتم اون روزها و تو اون سفر...