1.نهال برای اعتکاف امسال ثبت نام کرده.در حالی که مامان و باباش حتی یک بار هم تا حالا اعتکاف نرفتند! از شما چه پنهون من خودم آدمی هستم که از لحاظ اعتقادی لبه پرتگاهم.قبلا اینجوری نبودم ولی تو سالهای اخیر به این آدمی که الان هستم تبدیل شدم.تو سرم پر از سواله که برای خیلی هاش جوابی ندارم.منتها خیلی سخته بتونی سکوت کنی و پیش فرض های ذهنیت رو به بچه منتقل نکنی و بزاری خودش همه چیز رو تجربه و راهش رو انتخاب کنه.بچه ها بالاخره در آینده بزرگ و عقل رس میشن و بهترین راه و تصمیم رو برای خودشون انتخاب میکنند و نباید چیزی رو بهشون تحمیل کرد.وقتی نهال گفت میخوام برم با کمال میل قبول کردیم و مطمئنم تجربه خیلی خوبی میشه براش.چون اینجایی که میخوان برن یه جای باحاله که مخصوص نوجوان هاست و چند تا از دوستاش هم هستند.به قول خودش سه روز زندگی مستقل و دور از خانواده چ شود!

2.پانزده دیماه تولد شاخه نبات مون هست.بچه ای که وسط زمستون و سرما و برف به دنیا اومد و دلمون گرم شد به بودنش.حالا دهه اول زندگیش رو پشت سر گذاشته و داره وارد دنیای جدیدی میشه.نباتی که بدون اغراق نصف سروصدای خونه از ایشونه.همیشه حرف واسه گفتن و سوال واسه پرسیدن داره و اندازه یه مادربزرگ ۶۰ساله خاطره واسه تعریف کردن! یه ادایی به تمام معنا! عاشق جینگیلی جات و اکسسوری های دخترونه و مدل دادن به مو و قر و قمیش اومدن جلو آیینه است.لجبازه و به حرف آدم گوش نمیده و حرف حرف خودشه و در عین حال مهربون و نازک دل و احساساتی.حریف جنگی و رفیق و رقیب آبجی بزرگه و عاشق سینه چاک آبجی کوچیکه.با اینکه این روزا خیلی از دستش حرص میخورم و نهال طفلکم از دستش آسایش نداره ولی نبات چشم و چراغ خونمونه (:

3.وابستگی های نفس شروع شده و چند وقته مدام آویزون منه.یعنی هرجا که باشم سریع خودش رو میرسونه به من و میاد بغلم و سفت میچسبه و بعد به امنیت و آرامش میرسه انگار! باورتون میشه از اینروزهای اون دوتا هیچی یادم نیست؟ که چه جوری گذشت و چه احساسی داشتم؟ انگار دوباره در حال کسب یه تجربه جدیدم.با این حال سعی میکنم هرچقد میخواد اون بغل پر از امنیت و آرامش رو داشته باشه.بدون اینکه خسته یا کلافه بشم.چون میدونم به چشم بهم زدنی این روزها میگذره.فقط چون یه ریزه مامان گرفتاری هستم زمانی که کار دارم و میسپارمش به میم یا بچه ها باید دزدکی برم و بیام که منو نبینه.یه جورایی براش شدم معشوقه گریز پا!