اندر دل من درون و بیرون همه اوست...

مثلا قرار بود بیام زود به زود بنویسم و چراغ اینجا روشن بمونه اما، سلام بعد از حدود دوماه وقفه (: دو ماه و خورده ای که برای من خیلی طولانی و کشدار گذشت.همراه با چالش های مختلف پیرامون سلامتی خودم و بچه جان و جنسیت نامبرده و اینکه بالاخره چی میشه... تا اینکه دیروز سونوی آنومالی انجام شد و همه چیز خوب بود خداروشکر و نی نی جانمون هم دخمل شد! بعله ^_^ الان واقعا احساس آرامش میکنم از اینکه تکلیف روشن شد و خداروشکر بچه سالم بود و امیدوارم از اینجا به بعد هم با سلامتی طی بشه و اینکه حس میکنم این دو سه ماه گذشته رو زیادی به خودم سخت گرفتم و خودمو اذیت کردم.میخوام از این به بعد بیشتر به کارای شخصی و مورد علاقه بپردازم و یه جورایی از دل خودم دربیارم (:

راستی تکون های بچه جان را یک هفته ای هست حس میکنم و از این بابت جهانم چند درجه زیباتر شده...توصیفش سخته...مثل شنا کردن یه بچه ماهی کوچولو که زیر پوستت بالا و پایین میشه و ووول میخوره و شیطنت میکنه...

پ.ن 1: ممنون از دوستانی که این مدت به یاد من بودید و ببخشید که دیر آمدم.کانالمم همچنان هست.اگر میشناسمتون و دوست داشتید، بگید لینک بدم.

پ.ن 2: آرامش عزیز، نگرانتم.دلم آشوب شد پست آخرت رو دیدم.اگه میشه یه خبری بده از حال و احوالت.

۸ نظر موافقین ۷ مخالفین ۰
Reyhane R

من ریخته ام در رگ تو شیره ی جان...

پاییز امسال و مهرماه برام یه جور خاص و متفاوت شروع شد.بخوام با جزئیات بگم، همه چی از صبح همان روزی شروع شد که قرار بود بریم کربلا.صبح خیلی زود وقتی همه خواب بودند دوخط پررنگ بیبی چک رو دیدم! انگار که نوری به قلبم تابیده شده باشه.بعد مردد شدیم که چه کنیم.سفر رو بریم یا نه.دلمون هوایی شده بود و در نهایت تصمیم گرفتیم بریم.اونجا با همه سختی هایی که داشتم نمیدونم چرا ولی دلم قرص بود اتفاقی نمی افته و جاش امنه.برگشتیم و مشکل خاصی پیش نیومد خداروشکر.بخاطر تجربه ناخوشایندی که سالها پیش داشتم این دفعه تصمیم گرفتم تا جایی که میشه صبر کنیم.دقیقا تا دیروز که بعد گذراندن یه روز پر استرس تونستم برای شب نوبت بگیرم.حدود سه ساعتی تو مطب دکتر منتظر بودم و اونقد حالم بد بود که هر آن فک میکردم الانه پس بیافتم.ولی خب آخرش ختم شد به دیدن تودلی و شنیدن اینکه قلب کوچیکش تشکیل شده و داره تند و تند میزنه...

۱۷ نظر موافقین ۱۸ مخالفین ۰
Reyhane R

بوی ماه مهر ^_^

امسال یه سری اتفاق افتاد که دیگه خیلی تو حال و هوای مدرسه و شروع پاییز نبودیم.امروز که بالاخره فرصتی پیش اومد و نشستیم وسایلشون رو مرتب کردیم و آماده سازی، گفتم بیام و از حال و هوای این روزها بنویسم.برای من هنوز هم اون ذوق و شوق و حس غریبی که نمیدونی خوشحالی یا ناراحت و فک میکنی آه! بچه بالاخره داره ازت جدا میشه و اولین قدم هاش رو تو زندگی برای مستقل شدن برمیداره، وجود داره.ولی الان دیگه دُزش خیلی کم شده و انگار کم کم عادی میشه همه چی.یا تو باهاش کنار میای دیگه.بچه ها هم میپذیرند و کم کم می افتند رو روال.ولی دیدن مستقل شدن بچه ها خیلی لذت بخشه تو هر سنی که باشن...

***

صحبت این بود که کلاس سوم چه جوریه.نبات سوال میپرسید و نهال هم که اینجور مواقع حس بزرگتری و خود خفن پنداری بهش دست میده فوری میگفت اوووه! بدبخت شدی! کلاس سوم دیگه بچه بازی نیست! باید بشینی یه عالمه درس بخونی و مشق بنویسی و...🤦‍♀️😁 اونوقت من حین شنیدن این گفتگو فقط به این فک میکردم که خداوندگارا! یعنی یه بچه ی دیگه باید دوباره از اول جدول ضرب رو یاد بگیره؟ 😩🤕🤦‍♀️

***

قرار بود بخاطر برداشت محصول شنبه بچه ها نرن مدرسه ( که بعد برنامه عوض شد و قراره برن) اونوقت نبات هی اصرار که نه! من باید هرجوری شده روز اول رو مدرسه باشم! میگم چرا خب؟ برنامه خاصی داری؟ میگه میترسم من نباشم سارا و زینب (دوستای صمیمی و اکیپ سه نفره شون) دوست جدید پیدا کنن! میگم به این سرعت آخه؟ ماشالا وفاداری موج میزنه🤦‍♀️🤣🤣

***

دیشب داشتیم برمیگشتیم نهال و نبات و دخترخاله شون صندلی عقب نشسته بودن و با هم حرف میزدند و از خاطرات مدرسه میگفتند.این وسط کلِ بدبختی هم گذاشته بودن و مقادیر زیادی بلوف هم قاطی حرفاشون بود.بیشتر از همه هم نبات حرف میزد و با هیجان خاطره تعریف میکرد و به بقیه مهلت نمیداد! نهال شاکی برگشته میگه این آقایونی هستند که دو سال میرن خدمت تا آخر عمر خاطره دارند؟ نبات ما هم همینه! کلا دوسال رفته مدرسه به اندازه تمام عمرش خاطره داره واسه تعریف کردن 😒🤦‍♀️😂😂

۴ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰
Reyhane R

ماجراهای قبل از خواب

نمیدونم اینجا هم گفتم یا نه، نبات ما از اونجایی که بچه احساساتی و لمسی هست از بچگی عادت داشت موقع خواب حتما دست من رو بگیره یا تو بغلم باشه.تا همین چند ماه پیش هم ادامه داشت و من یکمی کنارش دراز میکشیدم و خواب که میرفت پامیشدم.تا اینکه از یه جایی به بعد تصمیم گرفتیم همین مقدارم نباشه و ایشون هم پذیرفت و کاملا جدا شد.حالا چند شبه موقع شب به خیر گفتن میگه مامان میترسم! میگم از چی؟ جواب مشخص و واضحی نداره!

امشب بهش گفتم ببین حرف وقتی نگفته باقی بمونه هی تو ذهن آدم پیچ و تاب میخوره و بزرگ میشه و تبدیل میشه به کلاف سردرگم.اما اگه از دهنت بیاد بیرون و گفته بشه ازدستش راحت میشی.قشنگ فک کن و ببین از چی میترسی.یکمی فک کرد و گفت از مُردن! گفتم خب بیشتر توضیح بده، میگه از اینکه اونایی که دوستشون دارم بمیرن میترسم! یعنی یکی انگار میاد تو فکرم و این چیزا رو میگه و من ازش میترسم.

یکم در مورد مرگ صحبت کردیم و بهش گفتم اینکه این فکرا بیاد سراغ آدم طبیعیه.منم گاهی بهش فک میکنم.نهال هم فک میکنه.بابا هم فک میکنه.ولی مسئله اینه که نذاریم این فکرا به ما غلبه کنن و بخوان هی بیان ما رو اذیت کنن.تو آدم شجاعی هستی و باید بهشون نشون بدی رییس کیه! چه جوری؟ هروقت اومدن سریع حواست رو پرت کن! به چیزای خوب و خنده دار فک کن.به اینکه قراره دو هفته دیگه بری مدرسه و دوستات رو ببینی.به روز اول مدرسه! به کفش و کیفی که قراره بخری! اصن اینجور مواقع جک بساز واسه خودت و بخند.بعد جک مملی خفه اش کن (میدونم خیلی تکراریه ولی فقط همینو یادم بود) رو واسش تعریف کردم و غش رفته بود از خنده (:

***

نهال طبق عادت بچگی هر روز ۶ صبح بیداره (بچه سحرخیز تابستونا میشه معضل) شبها هم قبل ۹ قشنگ گیج خوابه بنابراین اون قسمت فکر و خیال و افکار مسموم قبل خواب براش تعریف نشده است.امیدوارم تو بزرگسالی هم این روند همچنان ادامه داشته باشه.

۸ نظر موافقین ۱۰ مخالفین ۰
Reyhane R

شروع دوباره

دقیقا همین امروز که کسل و بی حوصله بودم و نشستم بعد مدت ها کلی وبلاگ خوندم و چرخیدم و حال و هوای گذشته برام تداعی شد، تصمیم گرفتم بیام و دوباره اینجا بنویسم.

نمیدونم هنوز کسی هست گذرش به اینجا بیافته ولی من فرض رو بر این میگیرم که کسی نیست و قراره از صفر شروع کنیم و خُب! اینم بد نیست.از احوالات ما اگر جویا باشید خیلی ناگهانی امسال مسافر کربلا شدیم و تازه دو سه روز برگشتیم.چیزی که دو سه ماه پیش اصلا فکرش رو هم نمیکردیم.قبلا یکی گفته بود تا خودت نری و نبینی باورت نمیشه حس و حال اونجا رو و من حالا میفهمم چی میگفت.دیشب که داشتم وبلاگ هایی رو میخوندم که رفته بودند دلم میخواست بپرسم شما هم مثه من همینقد دلتنگید...؟

شاید درست نباشه بگم ولی بعد اون هشت روزی که از دخترها دور بودم الان تو خونه موندن دائم و سروکله زدن باهاشون برام به مراتب سخت تر شده و دوست دارم هرچه زودتر پاییز برسه و مدرسه ها باز بشن.امروز هم از فرصت نبودن شون استفاده کردم و اومدم اینجا.

دو شب گذشته خوابهای عجیب و غریب و آشفته ای میدیدم.گرفتاری در مرز و گم شدن راه و شلوغی و ازدحام جمعیت، مادربزرگ مرحوم میم که صحیح و سالم بود و من رو از ته دل بغل کرد، استیصال و درماندگی یکی از خانمهای فامیل که مشکل بزرگی داشت و من فقط دلداری ازم بر می اومد، خواب همیشگی خودم و ترس از فرد ناشناسی که پیگیره و تهدید میکنه این بار در مورد دخترها! و یه سری چیزهای دیگه که یادم نیست، نشون میده برخلاف آرامش ظاهری که این روزها دارم ذهنم مشوش و ناآرامه!

دیگه همین (:

۱۴ نظر موافقین ۷ مخالفین ۰
Reyhane R

چهارصد و هفتاد و دو

اعتراف میکنم از همان اول جزو اون دسته مامانهای با حوصله ای که مرتب برای بچه هاشون (حتی از دوران جنینی) کتاب میخونند، نبودم.یک وقتایی حالش بود میخوندم.گاهی هم نبود.خستگی داشتن دو بچه کوچک پشت سر هم بیشتر از این حرفا بود.گاهی شبها قبل خواب کتاب قصه ها رو می آوردیم قطار میکردیم.اونها انتخاب میکردند و من میخوندم.بعدها قصه های شبانه صوتی و لالایی ها جایگزین شد.خواهش و تمنا برای اینکه براشون بخونم همیشگی بود و این عذاب وجدان که چرا اونجوری که باید وقت نمیزارم من رو رها نمیکرد.

تا اینکه کم کم باسواد شدند و خودشون تونستند بخونند و اینجا نقطه عطفی در زندگیشون بود.گاهی از کتابخونه مدرسه کتابی امانت میگرفتند و میخوندند.گاهی به مناسبت های مختلف براشون میخریدیم.یا از کتابخونه ای که خودم عضو بودم امانت میگرفتیم.اول امسال همونجا براشون کارت عضویت گرفتیم و دیگه مستقل شدند.این کتابخونه تو مسیر مدرسه هست و معمولا هر دو هفته یکبار میریم.وقتی من بین قفسه ها می گردم، اونها تو بخش کودک برای خودشون دور میزنند و انتخاب میکنند و این اتفاق بسی لذت بخش و هیجان انگیز هست براشون.

اتفاق دیگری هم که اخیرا افتاده این بود، زن داداشم ایده دادند بیایین همگی هرچند تا کتاب که تو خونه داریم و خوندیم بیاریم اینجا (خونه مامانم) و یک کتابخونه خانوادگی ترتیب بدیم.کم کم هرکدوم یه سری کتاب انتخاب کردیم و بردیم و کتابخونه نسبتا خوبی پا گرفت.یه سری قوانین وضع شد و یکی از خواهرزاده ها مسئول ضبط و ربط امور و یادداشت اسامی امانت گیرندگان شد.حالا دخترها هر سری که میخوان برن، قبلی ها رو میبرن و تحویل میدن و کتاب جدید برمیدارن.این ایده برای خانواده های پرجمعیتی که همه سنی بچه توشون هست خیلی کاربردیه.وقتی یه کتاب خونده میشه و میره تو قفسه دیگه خیلی کم پیش میاد باز بری سراغش ولی وقتی امکان استفاده و خونده شدنش رو به بقیه هم میدی دنیا چند درجه زیباتر میشه (:

نهال تو این زمینه معمولا خیلی پیگیرتره و از هر فرصت کوچیکی استفاده میکنه.بچه ها معمولا خیلی کنجکاوند و از هرچی که قصه طور باشه و قوه تخیلشون رو قلقلک بده استقبال میکنند.امشب چند دقیقه بعد از اینکه خاموشی زده شد متوجه پچ پچ و نور ضعیفی شدم.در رو که باز کردم دیدم دوتایی زیر پتو با چراغ قوه دارن کتاب میخونند.ته دلم از دیدن این صحنه غنج رفت و بعد این پست متولد شد.

خودم امروز "من زنده ام" رو شروع کردم.بعد از یه دوره رکود و بعد از هزارتا کتاب رو شروع و نیمه کاره رها کردن، این یکی من رو جذب کرده و احتمالا از اونایی هست که آدم از هر فرصتی استفاده میکنه بره ادامه اش رو بخونه.تو پست های بعدی میام و میگم چه جوری بود.

موافقین ۱۴ مخالفین ۰
Reyhane R

چهارصد و هفتاد و یک

توی یک صبح ابری زمستونی میدونی داشتم به چی فک میکردم؟ اینکه هیچ روزی قرار نیست همه چیز روبراه و بر وفق مراد و عالی باشه.در واقع اون روز هیچوقت از راه نخواهد رسید.همیشه جای یه چیزهایی خالیه مخصوصا اگه کمال گرا هم باشی.ولی اگه تو یکم توقعاتت رو بیاری پایین تر (تو مسائل شخصی) میبینی همین که پسرفت نکردی و پا به پای زندگی دویدی هم جای شکر داره.

تو ذهنم حساب کتاب که میکنم میبینم پنج شیش تا موضوع هست که دو سال پیش میخواستم بهشون برسم و الان انجام شده.ولی چرا اون رضایته نیست؟ یا شایدم هست و خیلی بهش بها ندادم.اصلا شاید همین، انگیزه و محرک باشه برای حرکت و تلاش های بعدی.همین حال خوب و رضایتی که الان به دست آوردی هرچند کوتاه و موقت و ناچیز.

تو چند ماه اخیر از جمله تغییرات عمده ای که داشتم این بوده که بی خیال تر شدم و یک سری دغدغه های بیخود و مشغله های ذهنی خود به خود حذف شدن.ولی این بی خیالی خیلی جاها هم آسیب زننده است.مثل سلامتی! نگرانی های زیادی دارم در این مورد.

این البته دلیلش ربطی به بند قبلی نداره ولی دندونم درد میکنه و فردا هم نوبت دارم ولی نمیتونم برم و منتظرم یکی دو ساعت دیگه خانومه بیدار بشه زنگ بزنم کنسل کنم /:

پارسال دقیقا همین روزها قشم بودیم و یادمه اونجا اصلا خبری از زمستون و سرما نبود.هوا کاملا بهاری و مطبوع.حیف که امسال شرایط فراهم نیست.وگرنه بهترین زمان برای سفر به جنوب و بندر الان هست.

دلم برای اینجا تنگ شده بود و برای بچه های اینجا.کانال برقرار هست همچنان برای عکس و شاید نوشته های خصوصی تر.در هزار و ششصد و هفتاد اُمین روز عمر این وبلاگ، همچنان اینجا چراغی روشن است.

موافقین ۱۵ مخالفین ۰
Reyhane R

چهارصد و هفتاد

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
Reyhane R

چهارصد و شصت و نه

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
Reyhane R

چهارصد و شصت و هشت

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
Reyhane R